2737
2734

سلام دوستای گلم

امشب دلم گرفته بود 

گفتم ب طور خلاصه زندگیمو بنویسم 

تا حدودیش الان نوشتم کپی میکنم ...

اگر دوس داشتین بخونین....

نمیدونم از کجا شروع کنم ...
یه روز برفی ب دنیا اومدم 
روزیکه هیچکس از اومدنم خوشحال نبود و مامانم  قبل ،حین ، و بعد از به دنیا اومدنم ، افسردگی داشت 
روزی که همه دوس داشتن من یه پسر میبودم ،جایگزین پسر قبلی ....
پسریکه توی ۳۲ ماهگیش ، ضربه مغزی شد و از دنیا رفت ... 
اما خب من ک مقصر این مصیبت نبودم ...بگذریم 
بخاطر افسردگی مادرم نتونستم  از شیر مادر تغذیه بشم و با شیر خشک بزرگ شدم...
کم کم بزرگ شدم  و با راه رفتنم و شیطنتام بخودم اسیب میرسوندم 
و حسابی خودم و  با اتیش و شعله بخاری میسوزوندم
ی داداش و ابجی داشتم ک به ترتیب ۷ و ۶ سال از خودم بزرگتر بودن .. شهاب  و شیما ..
اسم داداش قبلیمم ،شایان بود .
چهار ساله شدم که فهمیدم مامانم باز بخاطر اصرار مادربزرگم باردار شده که پسر بدنیا بیاره و اسم شایان و براشون زنده نگه داره 
و همین اتفاق هم افتاد ...
شایان ب دنیا اومد و جای منو براشون پر کرد ...
شد ته تغاری خونواده .لوس و خودخواه ...
بهش حسودیم میشد
چون همه دوسش داشتن..خیلی ازش بدم میومد .بارها میخواستم تو خواب خفه اش کنم حتی ی بارم ک مامانم تو اشپزخونه بود شایان و برداشتم بردمش حیاط ،با قاشق تو باغچه گودال میکندم ک شایان و بزارم تو گودال 
۵/۵ سالم بود ،میرفتم مهدقرانی،شایان فقط چند ماه داشت  
ی روز ک برگشتم ،دیدم ی هدیه کنار شایانه پرسیدم این چیه
مامان بزرگم ک خونه مون بود ،گفت این و شایان واست خریده ، خیلی تو رو دوس دارع
وقتی کادو رو باز کردم دیدم یه عروسک خوشگل و مامانی تو جعبه اس 
کلی از شایان تشکر کردم و بوسیدمش و چه زود باور کرده بودم ک هدیه شایانه هههههه
(بعد ها فعمیدم مامان بزرگ خریده ک من حسم به شایان عوض شه و دوسش داشته باشم)
بگذریم ....

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

سلااام به پربازدید✋✋✋

مادربودن حس عجیب و غریبی است💜. احساس میکنم قلبم جایی بیرون از سینه میتپد.❤️👶🤱اااااارررری اینگونه است مادربودن... 😍من فقط عاشق اینم ک عمری از خدا بگیرم اینقدر زنده بمونم تا ب جای تو بمیررررم.. 
2731
2740
تعریف کن عزیزم

وای خدا مردم برای پروفایلت😂😂😂😂

فرزندم، دلبندم، عزیزتر از جانم از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم... امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم....
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز