نمیدونم از کجا شروع کنم ...
یه روز برفی ب دنیا اومدم
روزیکه هیچکس از اومدنم خوشحال نبود و مامانم قبل ،حین ، و بعد از به دنیا اومدنم ، افسردگی داشت
روزی که همه دوس داشتن من یه پسر میبودم ،جایگزین پسر قبلی ....
پسریکه توی ۳۲ ماهگیش ، ضربه مغزی شد و از دنیا رفت ...
اما خب من ک مقصر این مصیبت نبودم ...بگذریم
بخاطر افسردگی مادرم نتونستم از شیر مادر تغذیه بشم و با شیر خشک بزرگ شدم...
کم کم بزرگ شدم و با راه رفتنم و شیطنتام بخودم اسیب میرسوندم
و حسابی خودم و با اتیش و شعله بخاری میسوزوندم
ی داداش و ابجی داشتم ک به ترتیب ۷ و ۶ سال از خودم بزرگتر بودن .. شهاب و شیما ..
اسم داداش قبلیمم ،شایان بود .
چهار ساله شدم که فهمیدم مامانم باز بخاطر اصرار مادربزرگم باردار شده که پسر بدنیا بیاره و اسم شایان و براشون زنده نگه داره
و همین اتفاق هم افتاد ...
شایان ب دنیا اومد و جای منو براشون پر کرد ...
شد ته تغاری خونواده .لوس و خودخواه ...
بهش حسودیم میشد
چون همه دوسش داشتن..خیلی ازش بدم میومد .بارها میخواستم تو خواب خفه اش کنم حتی ی بارم ک مامانم تو اشپزخونه بود شایان و برداشتم بردمش حیاط ،با قاشق تو باغچه گودال میکندم ک شایان و بزارم تو گودال
۵/۵ سالم بود ،میرفتم مهدقرانی،شایان فقط چند ماه داشت
ی روز ک برگشتم ،دیدم ی هدیه کنار شایانه پرسیدم این چیه
مامان بزرگم ک خونه مون بود ،گفت این و شایان واست خریده ، خیلی تو رو دوس دارع
وقتی کادو رو باز کردم دیدم یه عروسک خوشگل و مامانی تو جعبه اس
کلی از شایان تشکر کردم و بوسیدمش و چه زود باور کرده بودم ک هدیه شایانه هههههه
(بعد ها فعمیدم مامان بزرگ خریده ک من حسم به شایان عوض شه و دوسش داشته باشم)
بگذریم ....