هر روز ساعتها حرف میزدیم
من اسمم شهرم سنم درس و کار و خانواده و همه چی رو دروغ میگفتم چون بهش اطمینان نداشتم
و اون همه چیزو راست میگفت
۲۵ سالش بود. کارمند پتروشیمی بود . تک پسر بود . خواهراشم همه ازدواج کرده بودن.
صبحا تا ۶ صبح بیدار نگهم میداشت .
هیچوقت یادم نمیاد درباره چی حزف میزدیم.
همه ابراز علاقه ی اون ** عزیزم ** و ** دوستت دارم** بود و وقتی میگفت ** مواظب خودت باش ** انگار همه قربون صدقه های دنیا رو گفته .