چقد خستم از اين بايد و نبايد هايي ك جامعه و فاميل و خانواده برام تعيين ميكنن
آدميزاد تصور ميكنه اگر وارد مرحله جديدي از زندگي بشه اوضاع بهتر ميشه ولي فقط اين حلقه بايد و نبايد تنگ تر ميشه
كسايي ك خودشونو اسير فكر و حرف مردم كردن و از اين بيماري راضين و دوس دارن تو هم مبتلا شي
بعضي وقتا دوس دارم سر كسايي ك نبايد ،داد بزنم و بگم ب شما ربطي نداره
اين زندگي منه و يك بار بيشتر نيست
رهام كنين و دست از اين همه اصرار به حماقتتون وردارين
هميشه اشتباهم اين بوده فكر كردم اگر كاري ب كسي نداشته باشم اونام كاري ب من ندارن
درحالي ك زندگي از روزي ك دنيا ميايم پر از مسووليتاي كذايي و احمقانه اي هستش كه آدما توي طول تاريخ ساختن و ادامه ش دادن
مطمعنا بيشتر رفتارامون و هنجار ها و بايد نبايد هايي ك بقيه ب ذهنمون القا كردن بي معني و بي دليله
شايد اولين بار يك احمق اونو بنا گذاشته و حالا ما مجبور ب اطاعتيم
آزاديمو ميخوام
آزادي ك هيشوخ نداشتمش...