15 سالم بود که دامادمون از ارتفاع پرت شد و قوت کرد اون زمان خواهرم باردار بود و غم سنگینی رو تحمل میکردیم تو یه خونه نقلی زندگی میکردیم... ما 5 تا بچه ایم و من بچه آخرم ی خواهر. دارم و سه تا برادر... بعد از اتفاقی ک واسه دامادمون افتاد خیلی از لحاظ روحی بهم ریختیم تا اینک بابام ک اعتیاد داشت خونمونو فروخت و رفتیم محله ای ک اکثر فامیل های پدریم ساکن بودن ی خونه قیمت پایین تر خریدیم و پدرم با باقی مونده پولش واسه خودش ی وانت خرید... نزدیک سالگرد دامادمون داداشم با دختر عموی بابام زن گرفت داداش بزرگم امید متول 68 بود و زنش متولد 74... من دوم دبیرستان بودم و شروع مدارس بود تا اون زمان خیلی ازطرف داداشام تحت فشار بودم و خیلی بددل بودن با خواهرمو بخاطر شرایطش میساختن و کاری بهش نداشتن ولی من خیلی جاها ازشون کتک میخوردم و سرزنش میشدم...
روزی که دختردار بشمبه دخترم میگم منتظر نباش کسی خوشبختت کنه،خودت برو دنبال خوشبختی...بهش میگم دخترم تو قراره روزی مستقل بشی...من نمیخوام بهش بگم که آخرین مرحله موفقیت یک دختر توو مملکتمونعروس شدنو خونه بخت رفتنه!!!نمیخوام دم به دیقه تو گوشش بخونمقراره روزی مادر بشی...بهش میگم عروسکم تو قراره انسان موفقی بشی و تو این راه نیازی نداری که عروس بشی،احتیاجی نداری مردی با اسبی سفید و این چرت و پرتا بیاد دنبالت!مشکل ما اینه که تو گوش بچه هامون از کودکی هی میخونیم؛هی تکرار میکنیم که نهایتا یکی میاد میگیرتت!«باور کنید موفقیت یک بانو در گرویعروس شدن و مادر
تازه مدرسه ها شروع شده بود و از اینکه تو مدرسه ای درس میخونم ک اکثر دخترای فامیلم هستن خیلی خوشحال بودم ک داداشم بهونه اینو گرفت ک زودتر عروسی بگیره خونمون دوطبقه بود و قرار بود داداشم طبقه دوم ساکن بشه... به هزار زور با اینکه دل خوشی از داداشم ندارم اما بابامو راضی کردیم که وانت رو بفروشه و خرج عروسی داداشم بده... وقتی بابام ماشینشو فروخت و بالاخره اون شب لعنتی..
شب عروسی داداشم برای اولین بار توی زندگیم آرایشگاه رفتم چشم هام روشنه و پوست سفیدی دارم وقتی بعد از مدتها تو جمع کل فامیل پدریم ظاهر شدم و خوشگل شده بودم احساس غرور میکردم... زمانی بچگیم مستاجر خونه ی یکی از پسر دایی های مامانم بودیم که از قضا با دختر اون خانواده ک همسنم بود و اسمش فاطی بود خاطره های زیادی داشتم... روز عروسی وقتی مامانم یکی یکی به مهمونا حوش آمد میگفت از اینکه فاطی رو میدیدم خیلی خوشحال شدم و ته دلم ذوق میکردم که دارم با دخترای فامیل گرم میگیرم آخه بابام بخاطر کینه های قدیمی زیاد با فامیلش رفت و آمد نداشت بخاطر همین خیلی وقت بود ندیده بودمشون... سر جریان دامادمون و مراسم فاتحه اش ک همه اقوام اومدن بابام دیگ رابطه ش رو باهاشون قوی تر کرده بود
با فاطی گرم صحبت بودیم و مراسم هم داشت به خوبی پیش میرفت فاطی نامزد داشت و زندگی آرومی داشت وسطای مراسم یکی از داداشاش رو بهم معرفی کرد که پسر خوشگل و خوش هیکلی بود و گفت ک داداشم از شهرستان بعد از دوسال تنها کار کردن برگشته و ما به اصرار اونو ب مراسم عروسی آوردیم و شروع کرد از ماجراهای خانوادگیشون گفتن و منم بدون هیچ منظوری گوش میدادم ولی اون شب مدام متوجه نگاهای خیره داداشش ب خودم میشدم...