کاش میشد به عقب برگشت...خانواده..هرچند کوچک..
جوانی،،سر پرشور و شادی و خنده ..بی غم و غصه..تنها غصه مون نرسیدن دختر وپسر هندی تو فیلمها بود...میخواستیم عاشق شیم و عشقمون با اسب سفید بیاد و مارو باخودش به شهر خوشبختی ببره..بچه های زیبا وسالم
نشد...ازدواج کردیم و رفتیم تو شهر واقعیت..غصه نان و کار شد کار روز و شبمون...بچه ها بزرگ شدند و ما پیرتر..دعوا و قهرهای ماهانه..شدند هفتگی و بعد روزانه و بعد ساعتی
فکرمان شد کرایه صاحبخانه و شهریه مدرسه و....ه شوهرم نگاه میکنم..ان مرد جذاب و خوش پوش الان شده مردی میانسال..با موهای جو گندمی..مدتهاست برای خودش کفش نخریده...من...دلم برای فرزند۳ ساله م میسوزد چرا که پول ماهانه ۲۰۰۰۰۰۰ شهریه مهدکودکش را ندارم که بدهم...راستی...چندروز دیگه یلداست..یلدایتان پیش اپیش مبارک...