ی چیزی بگم
ی بار منو و جاریم و خواهر شوهر رفته بودیم بیرون دختر جاریم همش میگفت مامان پول بده اونم میگفت ندارم خواهر شوهر گفت ادم بچه دار وقتی میاد بیرون باید پول همراهش باشه اینو چند بار گفت اخرش جاریم گفت چشم داداشت کور پول بذاره خونه تا من داشته باشم بدم به بچم
ما هم دستمون تنگ بود همش میگفت چرا واسه بچه لباس نمیخری گفتم داداش تحفه ات پول داره که من برم بخرم؟ از وقتی زنش شدم ی روز خوش ندیدم
سر همین دوتا حرف خفه شد دیگه هم هیچی نگفت