شوهرم خوبه دوتا پسر دارم ،زندگیم خیلی معمولی داره میگذره
اما توقع دورو بریها ادمو دیوونه میکنه
پدرشوهرم شش تا بچه داره ،به هیچ کدوم چیزی نمیگه تا منو میبینه میگه مردم شانس دارن بچه ها اونارو جمع و جور میکنن و اخم و قهر و .....
اینم بگم واسه همه بچه هاش جهاز و عروسی و....
نوبت من که شد پول نداشت عروسی بگیره وقتی اومدم خونشون ،حلقمو فروختم بدهیشونو دادم
مشهد رفتیم و اومدم سرخونه زندگیم
مهندس بودم و سرکار رفتم و همینطور همسرم ،زندگی ساختم واسه خودم که همه حسرتشو میخورن ،اما پدرشوهرم همش اخم و ....که واسم غذا درس کن و...میاد خونه ما یک ماه یک ماه می مونه،یا زنگ میزنه که بیا مادر بزرگتو ببر حموم و ...
پدرشوهرم داییمه
مادرش میشه مادربزرگ من