از صبح ساعت 6تا الان رفته بود بیرون اینم بگم اولش که اعتیاد داره به تریاک و تو کارگاهش میره میکشه حالا امروز بچه مریض گریه میکرد هرچی زنگ میزدم نمیومد میگفت جوشکار داره برام کار میکنه الان اومد گفتم بچه بگیر تا غذا درارم نگرفتش منم غذا نخورده بودم عصبی بودم بعدش شروع کرد ایراد گرفت از غذا و اینکه چرا بهم زنگ زدی آه این چیه سیب زمینیت نپخته مرغت بی نمک و اینا منم گفتم گفتم غلط کردی گوه خوردی گفتی غذا درست کن بعد رفتم تو خونه اومد دنبالم چون داد زده بود بچه نرفت بغلش گفت تقصیر توهه گفتم این بچه هم چشمت نداره بعد قرار بود منو ببره خونه بابام ول کرد رفت منم گفتم امشب نیا دنبالم نمیام زنگ بابام زدم اومد دنبالم
بگو بنزینشوبدم
20 سالمه 17سال ازم بزرگتره خیلی ازش خوشگلتر و سرترم دلم خونه پیشش تو بدترین شرایط زندگی میکنم باما درش زندگی میکنیم هیچ مشکلی باهاش ندارم ولی خونه قدیمی و اینا درصورتی که پولداره میتونه خونه بخره 4ساله ازدواج کردم دوبار دست منو نگرفت ببره بیرون حتی سیزده بدر روزا همش تنها نگاه در و دیوار خونه میکنم
تا اعتیاد رو ترک نکرده برنگرد
با یه بچه شیطون خودمم زیاد حالم خوب نیست رژیمم اعصابم ضعیفه اصلا درکم نمیکنه و اصلا بهم توجه نداره
آشناییتون چجوری بوده؟
خب حتما خوشت اومده ازش که ۱۶ سالگی ازدواج کردی باهاش
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
28 ثانیه پیش
28 ثانیه پیش
29 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
