مجرد بودم مامانم خونه تکونی داشت
فرشارو شسته بودیم کل خونه بهم ریخته، خواهرم ظرفای سرویس چینی مامانمو که قرار بود دستمال بکشیم تمیز کنیم و گذاشته بود تو بوفه
هرکی یه جا رختخواب پهن کرد خوابیدیم
مامانم چند بار گفت نزدیک اون بوف نخواب
من خسته خوابیدم نزدیکای ساعت ۳ صبح کل اون بوفه بغل گوشم ریخت پایین خورد شد
تصور صدای وحشتناکش باشما
مامانم میگه دو دقیقه کامل داشتی جیغ میزدی یادمه یک هفته از ترس نه میتونستم راه برم نه حرف بزنم
خیلی وحشتناک ترسیده بودم...