2737
2734
عنوان

بیاید از حضرت ابوالفضل و حاجت رواییتون بگید

| مشاهده متن کامل بحث + 7819 بازدید | 35 پست

دست بریده

عالم جلیل القدر، محدث متقى ، حضرت آیه الله آملا حبیب الله کاشانى رضوان الله تعالى علیه فرمود: یک عده از شیعیان در عباس آباد هندوستان دور هم جمع مى شوند و شبیه حضرت عباس علیه السلام را در مى آورند، هر چه دنبال شخص تنومند و رشید گشتند، تا نقش حضرت را روى صحنه در آورد پیدا نکردند.

بعد از جستجوى زیاد، جوانى را پیدا کردند، ولى متأ سفانه پدرش از دشمنان سرسخت اهل بیت ع بود، بناچار او را در آن روز شبیه کردند، وقتى که شب فرا رسید و جوان راهى منزل مى شود موضوع را به پدرش ‍ مى گوید.

پدرش مى گوید: مگر عباس را دوست دارى ؟ جوان مى گوید: چرا دوست نداشته باشم ، جانم را فداى او مى کنم .

پدرش مى گوید: اگر اینطور است ، بیا تا دستهاى تو را به یاد دست بریده عباس قطع کنم .

جوان دست خود را دراز مى کند. پدر ملعون بدون ترس دست جوانش را مى برد، مادر جوان گریان و ناراحت مى شود و گوید: اى مرد تو از حضرت فاطمه زهرا شرم نمى کنى ؟ مرد مى گوید: اگر فاطمه را دوست دارى بیا تا زبان تو را هم ببرم ، خلاصه زبان آن زن را هم قطع مى کند و در همان شب هر دو را از خانه بیرون مى اندازد و مى گوید: بروید شکایت مرا پیش عباس بکنید.

مادر و پسر هر دو به مسجد عباس آباد مى آیند و تا سحر دم منبر ناله و ضجه مى زنند، آن زن مى گوید: نزدیکیهاى صبح بود که چند بانوى مجلله اى را دیدم که آثار عظمت و بزرگى از چهره هایشان ظاهر بود. یکى از آنها آب دهان روى زخم زبان من مالید فورى شفا یافتم .

دامنش را گرفتم و گفتم : جوانم دستش بریده و بى هوش افتاد، بفریادش ‍ برسید.

آن بانوى مجلله فرموده بود آن هم صاحبى دارد. گفتم : شما کیستید؟

فرمود: من فاطمه مادر حسین هستم . این را فرمود و از نظرم غایب شد، پیش پسرم آمدم ، دیدم دستش خوب و سلامت است . گفتم : چطور شفا یافتى ؟

گفت : در آن موقع که بى هوش افتاده بودم ، جوانى نقاب دار بر سر بالینم آمد و فرمود: دستت را سر جاى خود بگذار وقتى که نگاه کردم هیچ اثرى از زخم ندیدم و دستم را سالم یافتم .

گفتم : آقا مى خواهم دست شما را ببوسم یک وقت اشکهایش جارى شد و فرمود: اى جوان عذرم را بپزیر چون دستم را کنار نهر علقمه جدا کردند.

گفتم آقا شما کى هستید؟

فرمود: من عباس بن على علیه السلام هستم یک وقت دیدم کسى نیست…..


حكايت شيخ شنيدني است:

يكي از شيوخ عرب هفت پسر و يك دختر داشت و برادري فقير.

برادرزاده‌اش خواستگار دختر عمو بود، به عموي توانگرش گفت: «عموجان! من چيزي براي ازدواج ندارم».

عمو كه راضي به اين وصلت نبود، با اين وجود پسر با دختر عمو وصلت كرد، اما پس از چندي سر به ناسازگاري گذاشت و از عمو زميني ديگر درخواست.

عمو گفت: «اين زمين را براي پسر بزرگم گذاشته‌ام، به شما كه زمين داده‌ام». برادرزاده نمك‌نشناس عمويش را تهديد كرد كه آبرويش را خواهد برد، عمو كه از ناجنسي برادرزاده و دامادش با خبر نبود، اعتنايي نكرد.

مدتي بعد، برادرزاده به عمويش پيغام داد كه دخترش در هنگام ازدواج پاكدامن نبوده است.

عمو كه قلبش از غصه آتش گرفته بود، برافروخته شد و گفت: «بي‌حيا! اگر دخترم آن گونه بود، چرا همان وقت او را نكشتي؟ تو كه پسر عمويش بودي، غريبه نبودي!».

در ميان قبايل عرب رسم بر اين است كه در چنين مواقعي زن را مي‌كشند و هيچ مرجعي هم به آنها اعتراض نمي‌كند.

در پي اين ماجرا، وقتي برادرزاده بد ذات بر موضوع اصرار كرد، پدر دختر قبري كند و افراد قبايل مختلف را فرا خواندند، تا با قول خودشان لكه ننگ را از بين ببرند.

شبي كه قرار بود، دختر را بكشند، يكي از افراد قبيله گفت: «اگر شما اين دختر را بكشيد، فردا از شما بپرسند «چرا و به چه جرمي او را كشتيد؟»، چه جوابي داريد؟

پدر دختر گفت: «خوب، چاره كار چيست؟»

مرد گفت: «شما ايشان را به حرم حضرت ابوالفضل(عليه السلام) ببريد، اگر قسم خورد و نترسيد كه حرفي نيست. اما اگر قسم نخورد، پيداست كه دختر شما پاك است، چرا مي‌خواهيد اين بيچاره را بكشيد؟

حاضران قبول كردند، پسر را همراه با دختر، مادر و خاله نزد كليددار بردند، پنجاه نفر از افراد قبيله نيز شاهد بودند.

كليددار رو به من كرد و گفت: «حاج‌عباس! اين پسر بي‌حيا و دروغگوست، من نمي‌توانم اين كار را انجام دهم. شما برعهده بگيريد!»

من به پسر گفتم: «هنوز وقت باقي است، مي‌تواني حرفت را پس بگيري و اين مردم پي كارشان بروند و خودت هم بروي. هر چه بخواهي به شما مي‌دهم».

پسر گفت: «ابدا، ابدا».

پرسيدم: «قسم مي‌خوري؟»

گفت: «بله، قسم مي‌خورم».

از او خواستم سه قدم به جلو بردارد، رو به ضريح بالاي سر حضرت ابوالفضل(عليه السلام) بايستد و دو دستش را بلند كند، همان كلمات را كه من مي‌گويم، تكرار كند.

گفتم: «بگو، والله بحق هذا العباس - يعني قسم به خدا، به حق اين عباس(عليه السلام)».

پسر گفت: «والله، بحق هذا العباس...».

اين را كه گفت، دهانش باز ماند.

اما دختر كه قرار بود، كشته شود، با حضرت ابوالفضل(عليه السلام) حرف مي‌زد: «ابوفاضل! آقا! من اين طورم؟» ابدا، باكش نبود. به هيچ لكنت و هراسي، سه بار اين را گفت و به ضريح خيره شد.

من ديگر يقين كردم كه حضرت ابوالفضل(عليه السلام) در مقابل اين دختر ايستاده و او حضرت را به طور آشكار مي‌بيند.

انگار قيام برپا شده بود، جنازه پسر مثل چوب خشك روي زمين افتاده بود، جنازه را برداشتند، تا وقتي جنازه در حرم بود، يك قطره خون از آن بيرون نيامد، اما تا جنازه را به صحن بردند، خون از دهان و دماغ و گوشش بيرون زد.

دختر همچنان با حضرت حرف مي‌زد و مي‌گفت: «الله، الله، ابوفاضل! نعم، نعم، ابوفاضل! اين كرامت شماست».

برادران دختر او را در آغوش گرفتند و تكريم كردند و مردم كربلا نيز به ديدن دختر مي‌آمدند و از او تبرك مي‌جستند


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

قريب سي سال قبل مبتلا به مرض سرطان حنجره گرديدم و همه دكترهايي كه مرا مداوا كرده بودند از علاج و بهبودي من مايوس شده و گفتند: كه مرض تو قابل معالجه نمي باشد بطوري كه ديگر قادر به صحبت كردن هم نبودم .

مايوسانه از تهران به بندر برگشتم . روزها به طور سخت و پياپي مي گذشت تا اينكه ايام محرم فرا رسيد، بنده چون ايام محرم الحرام براي تبليغ دين منبر مي رفتم ، با خود انديشيدم كه منبري اينجا من بودم ، همه از اطراف براي عزاداري (حضرت سيدالشهدا (ع )) به اينجا مي آمدند و من بر ايشان منبر مي رفتم ، اما امسال ديگر محروم شده ام باري ، با ياس و دلتنگي زياد، در منزل بستري بودم .

روزي (كتاب العباس ) نوشته (مرحوم سيد عبدالرزاق مقرم قدس سره ) را مطالعه مي كردم ، به اين مطلب رسيدم كه نوشته بود: (اگر كسي حاجتي داشته باشد و متوسل به (ام البنين (عليه السلام )) مادر حضرت (قمر بني هاشم ابوالفضل العباس (ع )) شود و روز شنبه هم به نيت حضرت روزه بگيرد، حاجتش برآورده مي شود). در همان آن توسلي پيدا كرده و گفتم : (يا ام البنين ، ما هر سال مثل امشب گريه مي كرديم و منبر مي رفتيم ولي امسال محروم شده ايم .)

وقت نماز مغرب و عشا شد، نماز خواندم ، گويي كسي به من گفت : به مسجد برو، در مسجد برنامه عزاداري بر پا بود ولي من در آنجا حضور نداشتم و منبري هم كه مردم براي انجام سخنراني در دهه محرم الحرام به مسجد آورده بودند خالي بود. ديگر نتوانستم طاقت بياورم و در منزل بنشينم ، لذا به طرف مسجد حركت كردم . به درب مسجد كه رسيدم ، مردم با ديدن من شروع به گريه كردند. من هم متاثر شدم كه امسال نمي توانم كاري بكنم .

اما پس از آنكه وارد مسجد شدم ، بي اراده به طرف منبر حركت كردم تا كنار منبر رسيدم ، و سپس از پله هاي منبر بالا رفتم . (براي چه بالاي منبر مي روم ؟!)، خودم هم نمي دانم .

پس از آنكه در بالاي منبر قرار گرفتم ، يكدفعه شروع كردم به (بسم الله الرحمن الرحيم ) گفتن و يك ساعت و نيم صحبت كردم . چه مجلسي شد همه ناله و گريه و ضجه مي زدند انگار نه انگار كه من آن آدم قبلي مي باشم . متوجه شدم كسالتم رفع شده است از آن وقت الي يومنا هذا ديگر بحمدالله كسالتي ندارم . اين است معجزه پسر رشيد (ام البنين (عليه السلام ) حضرت ابوالفضل العباس (ع ).)(112)

ساقي كوثر پدرت مرتضي است

كار تو سقايي كرببلا است

مدح تو اين بس كه شدي ملك جان

شاه شهيدان و امام زمان

گفت بتو گوهر والا نژاد

جان برادر بفداي تو باد

شه كه بفرمان برادر رود

كيست رياضي كه فدايت شود

 صد دینار حواله حضرت اباالفضل العباس (ع)


ثقة الاسلام جناب آقای حاج شیخ علی رضا گل محمدی ابهری زنجانی، شب 27 جمادی الثانیه سال 1416 هـ. ق. در حرم مطهر كریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه علیها السلام نقل كرد:


یكی از اهالی كربلا، عربی را می‌بیند كه در حرم حضرت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام كنار ضریح مطهر ایستاده و با حضرت سخن می‌گوید.


آقا جان، صد دینار از شما پول ‌می‌خواهم؛ می‌د‌هی كه بده و اگر نمی‌دهی می‌روم به حرم حضرت سیدالشهداء امام حسین علیه السلام شكایت شما را به آن حضرت می‌كنم.


سپس سرش را به طرف ضریح مطهر برده و می‌گوید: فهمیدم، فهمیدم! و از حرم بیرون می‌رود. عرب مزبور به بازار رفته و به یكی از مغازه داران می‌گوید: آقا فرموده است صد دینار به من بده. او می‌گوید: نشانی شما از آقا چیست؟ می‌گوید: به این نشان، كه پسر شما مریض شده و شما صد دینار نذر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام كردی؛ بده! و او هم صد دینار را می‌دهد.


ناقل می‌گوید: به مرد عرب گفتم: چطور شد با حضرت صحبت كردی و نتیجه گرفتی. گفت: به حضرت گفتم اگر پول ندهی، می روم شكایت شما را به برادرت امام حسین علیه السلام می‌كنم. اینجا بود كه دیدم حضرت، داخل ضریح ظاهر شد و در حالیكه روی صندلی نشسته بود، حواله‌ای به من داد. من هم رفتم و از بازار گرفتم.

2731

ضرت اباالفضل (ع) فرمود: بگو یا صاحب الزمان!


جناب حجة الاسلام آقای مكارمی فرمودند:


نقل شده است در یكی از شهرهای شیراز شخصی همراه عمویش برای ماهی‌گیری به كنار ساحل می‌رود و در آنجا یكدفعه غرق می‌شود. عموی وی، نگران از مرگ برادرزاده ، ناگهان می‌بیند كه وی روی آب آمد! باری، شخص غرق شده كنار ساحل می‌آید و عمویش از او می‌پرسد: چگونه نجات یافتی؟ می‌گوید: در حال غرق شدن ، به یاد روضه‌ها افتادم، پس از آن عرض كردم: یا اباالفضل!


دیدم حضرت اباالفضل العباس علیه السلام تشریف آوردند و در گوشم فرمودند: بگو یا صاحب الزمان! من هم متوسل به حضرت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف ) شدم و عرض كردم یا صاحب الزمان! آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) تشریف آوردند و مرا نجات داده كنار ساحل آوردند.

جناب حجة‌الاسلام و المسلمین آقای سیداحمد قاضوی در تاریخ 26 صفر الخیر 1417 ق نقل كردند كه مرحوم آیة الله حاج شیخ محمد ابراهیم نجفی بروجردی می‌فرمودند:


زمانی كه در عراق بودیم، یك روز در صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس علیه السلام با عده‌ای از رفقا نشسته بودیم، كه ناگهان دیدیم عربی وارد صحن مطهر شد. وی پسر بچه‌ای 6 - 7 ساله را بر روی دست حمل می‌كرد كه به نظر می‌رسید جان خود را از دست داده و مرده است. پدر بچه اشاره به ضریح مطهر حضرت كرده و گفت: ای عباس بن علی علیهما السلام، اگر شفای پسرم را از خداوند نگیری شكایت شما را به پدرت علی علیه السلام می‌كنم.


با دیدن این صحنه، به ذهن ما رسید كه به او بگوییم اگر درخواستی هم داری باید با حضرت مؤدبانه صحبت كنی و این گونه عتاب و خطاب با این بزرگوار درست نیست. هنوز در این فكر بودیم كه دیدیم بچه چشمانش را باز كرد و به پدر گفت: بابا مرا بر زمین بگذار!


همه ما از مشاهده این صحنه بسیار منقلب شدیم و به چشم خود دیدیم كه بچه شفا یافته است.

يكى از آقايان كربلايى روزى دو يا سه مرتبه به زيارت ((حضرت سيدالشهدا (ع ))) مى رفت ، و روزى يك مرتبه بزيارت ((حضرت قمربنى هاشم (ع ))) مى آمد.

يك شب در عالم رؤ يا ((حضرت بى بى عالم فاطمه زهرا سلام الله عليها)) را زيارت مى كند و محضر مقدس آن حضرت شرفياب مى شود و سلام مى كند.

حضرت به او اعتنايى نمى كند.

عرض مى كند: اى سيده من ، تقصير من چيست ؟ از من چه قصورى سر زده كه مورد بى اعتنايى شما قرار گرفتم ؟!

حضرت فرمود: بخاطر اينكه تو به زيارت فرزندم بى اعتنايى كردى .

مى گويد: اتفاقاً من روزى دو سه مرتبه بزيارت فرزند گرامى شما مى روم .

حضرت فرموده بودند: بله ، ((فرزندم حسين را زيارت مى كنى ، ولى فرزندم ابوالفضل العباس را يك مرتبه به زيارتش مى روى ، من مايلم اين فرزندم را مانند فرزندم حسين زيارت كنى


يكي از برادران موثق، از دايي مورد وثوق خود نقل كرد كه: در صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس‌عليه السلام بودم، ديدم يك نفر دست شخصي را گرفته به طرف حرم مي‌آيند، تا آن‌كه روبروي حرم مبارك رسيدند. يكي از آنان به ديگري گفت: بگو به ابوالفضل كه من به تو بدهكار نيستم. آن مرد نيز قسم خورد كه من به تو بدهكار نيستم. شخص طلب‌كار بدون آن‌كه چيزي بگويد، از حرم خارج شد و رفت. شخصي كه قسم خورده بود، در آن‌جا ايستاده بود كه ناگهان شكم او باد كرد و بر زمين افتاد، خادمان حرم او را به سرعت از حرم خارج ساختند.

2740

حضرت حجه الاسلام والمسلمين (حاج آقاي نمازي ) از قول مداح با اخلاص اهلبيت عصمت و طهارت حضرت (حاج آقا محمد خبازي معروف به مولانا) فرمود:

سال آخري كه كربلا رفتم با (آقاي دكتر ابن شهيديان و حاج اصغر شيشه بر) (مداح معروف ) و يك عده اي از مو منين بود. محل اقامتمان را در حسينيه اصفهانيهاي كربلا قرار داديم آن سال جمعيت زيادي به آن حسينيه آمده بودند، خلاصه نمي دانم چطور شده بود كه در عراق حكومت نظامي شد، و هيچكس حق بيرون آمدن را نداشت .

اتفاقا همان شب دو تا از خواهرها درد زاييدنشان گرفت ؛ خدايا توي حسينيه چكار كنيم ؟! فوري يكي از اطاقها را خالي كرديم ، زنها را داخل آن اطاق نموديم و چند تا از زنهاي ديگر را جهت پرستاري و كمك به آنجا فرستاديم ، به آقاي دكتر هم گفتيم : شما هم اينجا باشيد، يك وقت اضطراري پيش آمد، از وجود شما جهت طبابت و درمان بهرمند گرديم .

خلاصه به شوهرهايشان هم گفتيم : يكي يك گوسفند نذر حضرت اباالفضل (ع ) بكنيد، تا انشاء الله حضرت امداد و كمك فرمايند و مشكلات حل شود. گفتند: چشم .

الحمدلله زنها بسلامتي زاييدند و پا سبك كردند.

بعد كه حكومت نظامي تمام شد، يكي يك گوسفند و ديگري دوتا گوسفند خريده بود

گفتم : چرا دو تا گوسفند خريداري كردي ؟! گفت : وقتي كه نذر كردم ، رفتم توي اطاق تكيه بدهم خوابم برد، خواب ديدم (حضرت قمربني هاشم (ع )) تشريف آوردند، در حالي كه سر از بدنشان جدا بود اما زنده هستند، فرمودند: (چهار سال پيش در فلان جاي اصفهان كارتْ گير كرده بود گوسفندي نذر من كردي و تا بحال نكشتي ، چون فراموش كرده بودي ، اكنون نذرت را اداء كن .

اللّهــم صلّ علــي محمّــد و آل محمّــد و عجّــل فرجــــهم "


كاسبي در بازار (اصفهان ) مغازه اي داشت و كنار مغازه اش سقاخانه اي بنام (آقا اباالفضل (ع )) بود، او چون علاقه زيادي به (حضرت عباس (ع )) داشت مي گفت : آقاجان من به عشق شما اين سقاخانه را تميز مي كنم و از آن بخوبي نگهداري مي كنم و آن را آب مي كنم كه مردم جگر داغ شده ، از آن بياشامند و بياد لب تشنه برادرت حسين (ع ) و فداكاري و ايثار و وفاي شما بيفتند، و شما هم در عوض مغازه مرا نگهداري كن كه يك وقت سارق و دزد به آن نزند.

هر روز كارش اين بود كه سقاخانه (حضرت اباالفضل (ع )) را تميز مي كرد و آب در آن مي ريخت و يخ مي گذاشت و مردم لب تشنه از آن مي آشاميدند و مي رفتند، يك روز صبح به مغازه آمد و مشاهده كرد، كه تمام لوازمات مغازه را دزديده اند، خيلي ناراحت شد، صدا زد: (يا اباالفضل ) من سقاخانه ات را تميز مي كردم ، آب مي ريختم ، يخ مي گذاشتم ، اينقدر به شما علاقه داشتم و محبت مي كردم و مردم را بياد شما و برادرت حسين (ع ) مي انداختم حالا بايد دزد مغازه مرا بزند، اگر مال من برنگردد، ديگر نه من و نه تو...)

با عصبانيت به خانه بر مي گردد، روز بعد به مغازه ميآيد و مشاهده مي كند تمام لوازم و اجناس مغازه اش سر جايش برگشته و دو نفر دم در مغازه ايستاده اند و رنگ صورتشان زرد است و مضطربند، تا چشمشان به صاحب مغازه مي افتد به دست و پاي او مي افتند و مي گويند: (اي آقا ما را ببخش چون (آقا حضرت اباالفضل (ع )) رضايت شما را خواسته و الا ما هلاك خواهيم شد.

در مدرسه (باقريه درب كوشك ) اصفهان بودم كه با شيخ پيرمردي از اهل خوزستان آشنا شدم به او گفتم : از كراماتي كه از (آقا حضرت اباالفضل (ع ) ) با چشم خود ديده ايد برايم نقل كنيد.

گفت : من وقتي كه جوان بودم هر چه درس مي خواندم توي مغزم نمي رفت تا اينكه يك روز خواندم كه طلبه اي هر چه درس مي خواند نمي فهميد.

و درس نخوانده مي خواست عالم شود، متوسل به (حضرت اباالفضل (ع )) مي شود تا اينكه يك شب خواب مي بيند حضرت چوب در دست دارد و او را مي خواهد بزند، حضرت به او فرمود: بايد بروي درس بخواني ، از خواب بيدار مي شود و دنبال درس را مي گيرد و از علماء مي شود.

تا اين داستان را ديدم دلم شكست و گريه زيادي كردم و بعد خوابم برد، در عالم خواب ديدم (آقا حضرت اباالفضل (ع ) مقداري شربت به من عنايت فرمود) وقتي كه از خواب بيدار شدم و رفتم سر كتاب ديدم همه را متوجه مي شوم ، هنگامي كه سر درس رفتم از استادم اشكال مي گرفتم .

يك روز از بس از استادم اشكال گرفتم از دستم خسته شد، بعد از درس در گوشم فرمود: (آنچه كه حضرت اباالفضل (ع ) به تو داده به من هم عنايت كرده ) اينقدر سر درس اشكال تراشي نكن


انشالله مشکلتون هرچی باشه به این زودی حل بشه


https://www.ninisite.com/discussion/topic/3503285/دعای-معجزه-ختم-معجزه-ذکر-معجزه

💝 میشودبامحبت و شجاعت دروازه های زندگی برویت باز💝😍دعاهای معجزه😍لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم اللهم  ایاک نعبد و ایاک نستعین💝

(يكي از بانوان خانواده مبتلا به بيماري كبدي شد) و نظر پزشكان اين بود كه بايد جراحي شود.

زيارت كربلا نصيبم شد، در حرم مطهر (حضرت عباس (ع )) متوسل به حضرتش شدم و عرض كردم : (يا حضرت عباس شما جوانمرد هستيد، هر كس به شما متوسل شود خداي متعال حاجتش را روا مي كند و من هم شفاي بيمارم را از شما مي خواهم .)

وقتي كه به تهران مراجعت كردم ديدم آن بانو را مرخص كرده اند، در روز عمل ، جراحش اظهار داشته بود: (نمي دانم چطور شده كه كيسه صفراي اين بيمار خالي شده است ؟

بحمدلله از توسل به حضرت عباس (ع ) نتيجه كامل گرفتم و آن بانو هنوز حالش خوب است .(2)

بهترين مرتبه حضرت عباس علي (ع )

اينكه سالار و علمدار شه كرببلاست

دردهايي كه نباشد بجهان درمانش

بخدا نام ابوالفضل بر آن درد دواست

يا ابوالفضل تويي آنكه بفرداي جزا

فخر زهرا بتو و دست تو در نزد خداست

هر كه امروز بود چاكرش از جان (صابر)

ياورش لطف ابوالفضل بفرداي جزاست

شخصي مي‏گفت: حضرت ولي عصر (ارواحنا فداه) مي‏فرمايند: هر كس با اين دو بيت شعر متوسل به عمويم قمر بني‏هاشم حضرت عباس عليه‏السلام بشود حتما حاجتش برآورده خواهد شد، و سپس شروع به خواندن بيت اول كردند و در فاصله‏ي بين بيت اول و دوم حدود نيم ساعت با شدت تمام مي‏گريستند، آنگاه بيت دوم را خوانده و باز حدود نيم ساعت شديدا گريه كردند، آنگاه دو بيتي را روي كاغذ نوشتيم كه عبارت بود از:

يادم ز وفاي اشجع ناس آيد

وز چشم ترم سوده‏ي الماس آيد

آيد به جهان اگر حسين دگري‏

هيهات برادري چو عباس آيد

روز بيست و سوم فروردين ماه سال 1380 مطابق هفدهم محرم الحرام سال 1422 هجري قمري جناب آقاي جباري زنجاني فرمودند: آقاي سياوش پورصمدي در تهران در هييت امام موسي بن جعفر عليه‏السلام مداحي مي‏كند، ايشان قبل از محرم 1422 از تبريز با

كارواني عازم كربلا مي‏شود. زني در كاروانشان بيماري سرطان داشته و پزشكان جوابش كرده بودند و با همين كاروان عازم كربلا مي‏شود.

آن زن اميدي به ادامه حيات نداشته است. وقتي وارد كربلا مي‏شود به حضرت قمر بني‏هاشم عليه‏السلام متوسل مي‏شود. پس از بازگشت از كربلاي معلي روز سوم محرم الحرام به مداح اهل بيت عليهم‏السلام زنگ مي‏زند كه من شفايم را از حضرت ابوالفضل عليه‏السلام گرفتم.




2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687