غروبی رفتیم بیرون داشتیم قدم میزدیم گفتم هشت سال پیش در چنین روزی کجا بودی( سالگرد عقدمونه و من هر سال سالگرد عقد ازدواج جشن میگیرم یاداوری میکنم ولی کلا یادس نیس یادشم باشه کاری نمیکنه میگه خب تو جشن گرفتی بسه دیگه دستت درد نکنه...امسالم میخواستم فردا شب بگیرم ولی گفتم بذار یاداوری کنم شاید ی چیزی تو ذهنش بیاد) ی نگاه کرد گفت نه ...گفتم ی فکر کن هیچی هیچی یادت نمیاد رفت تو فکر گفتم اخ جون بلاخره تلاش های هشت سالم نتیجه میده الانه ک بگه بریم شامی جایی جشنی بگیریم...اما بعد چند دقیقه گف امروز چند شنبه است😨😧😥😤😱😰😵😶 من دیگه حرفی ندارم...من هیچ من نگاه