دیگه بهزاد از خونه نمیرفت. همش خونه بود. تو کارا کمکم میکرد. از لحاظ مالی تامینم میکرد ولی ثانیه ای روزای سختم از جلوی چشمم نمیرفت، تا اینکه گفت بیا بچه دار شیم و مدتی از اقداممون گذشت و خبری نشد رفتم برای سونوگرافی و متوجه شدم فولیکولهام کوچیکه و از هر داروی گیاهی و شیمیایی که بگید استفاده کردم ولی همش حس میکردم این خواست خداست که با این دل شکسته تو این زندگی نمونم، بارها بهش گفتم بیا جدا شیم اما قبول نکرد و میگفت تو برام مهم تری از بچه اما میدونستم که میخواد فقط عذاب وجدانش برطرف شه.
همین شد که با نی نی سایت آشنا شدم و الانم در خدمتتونم.
از همه عزیزایی که در کنارم بودن، باهام گریه کردن، خندیدن و داستان زندگیم رو خوندن ممنونم، امیدوارم همیشه دلتون شاد باشه ❤🍃
راستی مهردادم ازدواج کرد. اما نه با خورشید، با دختری که چند وقتی باهاش دوست بود و دوسش داشت. عشق لیاقت میخواد و من هیچوقت این لیاقتو نداشتم امیدوارم همتون یه عشق پاک رو تحربه کنید و اگر داریدش خدا براتون حفظش کنه ☺❤
================پایان==============