توی دوران عقد بهزاد متوجه شد که خوب بلد نیستم چادر سرم کنم و بهم گفت اگه راحت نیستی سرت نکن 😁 منم خب قبول کردم ولی گفتم بزار بعد عروسی دیگه سرم نمیکنم
شب شد و میخواستیم بریم مهمونی که برای پا گشای ما بود
خب من عروس بودم و مهمونی هم بخاطر ما بود طبیعی بود که به خودم برسم...
رفتیم اونجا و برادر بهزاد شوخیاش و مسخره کردناش شروع شد و بچشون هم کنار من نشسته بود و زل زده بود بهم 😬
همش بهم میگفت زن عمو رژ زدی؟ زن عمو لاک زدی؟
البته این سوالای همیشگیش بود ولی توی جمع مونده بودم چیکار کنم و اونم مثل کنه چسبیده بود به من
به بهزاد پیام دادم گفتم برادرزادتو از رو من بردار 😂
واقعا دیگه در حدی بهم چسبیده بود انگار خودشو انداخته بود روی من!
انقدر با حرص غذای اون شب رو خوردم که هیچوقت یادم نمیره طعمش رو!
شب تو راه برگشت بهش گفتم بهزاد اگر عرضه اینو نداری که به برادرت بگی جلوی خودش و بچشو بگیره من بهش میگم
گفت باشه بگو 😐
منم فرداش زنگ زدم به زن داداشش و گفتم ما میخوایم سعی کنیم جایی که شما هستید نیایم بخاطر شوخیای بهنام
اونم گفت باشه 😐 بعدم تلفن رو قطع کرد
دیگه رابطمون با بهنام اینا قطع شد و رابطشونو با مادر خودش هم قطع کرد ولی من هیچوقت نفهمیدم چرا اما حدس میزنم به مدرشون حرفی زده باشه و اون هم پشت من در اومده باشه چون همیشه از رفتار بهنام با من ناراحت بود و ازم عذر خواهی میکرد، منم خیلی تحمل کردم چون این کاراش فقط تو جمع خانوادگیشون بود ولی جلوی یک غریبه نمیتونستم تحمل کنم!
بهزاد که دوستی نداشت، منم اکثرا یا تنها با دوستام میرفتم بیرون یا رابطم با دوستام قطع شده بود، با بهنام اینا هم که قطع رابطه کردیم، خیلی زندگیمون یکنواخت و کسل کننده شده بود.
به بهزاد گفتم بیا بچه دار شیم گفت نه، الان کلی قسط و قرض داریم و باید چند سالی بگذره تا بتونیم از پس هزینه هاش بر بیایم. منم قبول کردم ولی گفتم خیلی حوصلم سر میره اونم منو فرستاد کلاسهای مختلف و گفت کنکور ثبت نام کن برای ارشد
بین تموم دوستام یک دوستی برام مونده بود با اینکه رابطمون خیلی کم بود اما همه چیزو براش تعریف میکردم، وقتی قضیه بچه رو بهش گفتم بهم گفت یعنی بچه هزینه اش از این کلاسها و دانشگاه بیشتر میشه؟؟؟ و این سوال جرقه ای بود توی ذهن من...