2733
2739
عنوان

داستان زندگی من- قسمت ۳۰

603 بازدید | 7 پست

قرار شد حدودا سه ماه همدیگه رو بشناسیم و بعد عقد کنیم

تو این سه ماه هم خانواده ها با هم رفت و آمد میکردن هم من و بهزاد و چون بهزاد میومد خونمون و میرفت من باید عکسها و کادوهایی که از مهرداد داشتم رو از بین میبردم ☹

چون خیلی از عکسا و شاسی هایی که چاپ کرده بودیم دست مهرداد بود مجبور شدم بهش زنگ بزنم، گفتم بیا یه روز بریم با هم عکسا رو بسوزونیم که خیال جفتمون راحت شه

گفت چی داری میگی؟ 

گفتم باید عکسا رو بسوزونیم 

گفت چرا؟

گفتم من ازدواج کردم

گفت ازدواج؟ یعنی چی؟

گفتم آره ازدواج کردم، بهت که گفتم برام خاستگار اومده و اگه میخای کاری کنی دست بجمبون

گفت آخه انقدر سریع؟ من فکر کردم داری الکی میگی

گفتم من کی بهت دروغ گفتم؟ حالا عکسا رو بردار بیار

گفت دروغ میگی میخای منو بکشونی سر قرار و سوپرایزم کنی؟

گفتم مهرداد حالت خوبه؟ سوپرایزت کنم؟ با دختره عکس گذاشتی منو بلاک کردی اونوقت انتظار داری سوپرایزت کنم؟

گفت من بلاکت کردم چون درک نمیکردی من و خورشید دوستیم، همش دنبال قاتل بروسلی بودی

گفتم من الان زنگ نزدم راجع به این چیزا صحبت کنم چون همه چیز برام ثابت شده اس، من برای عکسا زنگ زدم

گفت عکسا جاش امنِ، اگه واقعا ازدواج کردی تو پیجت بنویس

گفتم باشه و تا ظهر این کارو کردم، با اینکه هنوز عقد نکرده بودم و کار درستی نبود اما تو پیجم زدم چون حرفای مهرداد خیلی اذیتم میکرد، اونم پیجش رو عمومی کرد و هرروز با یک دختر مهمونی و تفریح میرفت و عکس میذاشت... آبروم جلوی همه بخاطر کاراش رفت ولی خب دیگه نمیتونستم بهش چیزی بگم...

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



2731
2738
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687