پدرش با پدرم تماس گرفت و یک شب برای خاستگاری اومدن خونمون...
جو خونه خیلی سنگین بود.. چون همه میدونستن که چه چیزایی اتفاق افتاده بینمون
پدرش شروع کرد از داراییهاش صحبت کردن و از اتفاقای این چند روز اخیر صحبت میکرد، پدر من هم همینطور!!!!
هیچکس راجع به ازدواج ما حرف نمیزد که بعد از اینکه یک سکوت پیش اومد مهرداد گفت خب بابا نمیخای راجع به من برای پدر شیدا خانم بگی؟
و بالاخره حرفها در مورد ما شروع شد، خیلی جمله ای که پدر مهرداد اول حرفهاش زد رو دوست داشتم، گفت خب مثل اینکه این دو تا جوان نمیخوان از با هم بودن دست بکشن... پس بهتره ما هم همراهیشون کنیم...
اون شب خانواده ها خیلی با هم خوب شدن و خیلی قرارها با هم گذاشتن که اولین قراری که گذاشتن آزمایش دادن بود
اصلا مگه میشد باور کنم که قراره من و مهرداد بریم برای آزمایش و کلاسهای ازدواج؟؟؟
ولی فردا صبحش توی آزمایشگاه بودیم و بعدش هم کلاسها
برگه ی محضر دیگه دستمون بود ولی چون محرم و صفر نزدیک بود فقط دو هفته مونده بود تا محرم و صفر تصمیم گرفتیم عقد رو بندازیم بعد محرم و صفر
چند روز بعد از روزی که رفتیم برای آزمایش عروسی یکی از دوستام بود که از من و مهرداد خواسته بود که بریم و ساقدوشش بشیم
مهرداد گفت چون الان خانوادت منو میشناسن من روم نمیشه بیام و با اینکه من از دستش ناراحت شدم اما از حرفش برنگشت و در آخر گفتم یعنی راضی هستی کس دیگه ای ساقدوش باشه اما تو نیای؟ گفت کس دیگه ای باشه به درک!
با هم قهر کردیم و من رفتم عروسی دوستم، روز عروسی هم به قدری عصبانی بودم که با همه دعوا میکردم و حوصله هیچی رو نداشتم...