از فرداش هرچقدر که به مهرداد زنگ زدم یا آنتن نداشت یا جوابمو نداد و بعد یه مدت خودش سر و کله اش پیدا شد و گفت من بهت گفته بودم اگر بابام بفهمه که ما با هم دوستیم باید رابطمونو تموم کنیم و از اون شبی ام که این اتفاق افتاده بابام همه جا منو با خودش میبره حتی وقتی برای تفریح با دوستاش میره بیرون.
بهش گفتم مهرداد تو که میدونی من بخاطر تو چه کارایی که نکردم خودت دیدی چقدر خاستگار داشتم و بخاطر تو تو روی خانوادم وایستادم و گفتم نمیخام ازدواج کنم ولی اونها هم با من و تو کنار اومدن و بخاطرمون صبر کردن وگرنه خیلی راحت میتونستن منو مجبور کنن که رابطم رو باهات تموم کنم، تو که دیدی جلوی همه جار زدم باهات هستم و الان خیلیا این موضوعو میدونن، پس این کارو باهام نکن
گفت فقط یک راه میمونه
گفتم چه راهی؟
گفت اولا بیخیالِ ازدواج بشیم و همیشه با هم دوست بمونیم و دوما هم رابطمون باید از پدرم مخفی بمونه...
باورم نمیشد که مهرداد داره این حرفو بهم میزنه... همه باورهام فرو ریخته بود، دلم میخواست همه ی عشق و علاقه و وابستگی که بهش داشتم رو یکجا بالا بیارم و بیخیال این رابطه بشم ولی نمیتونستم... دیوونه میشدم... همین چند مدتی که ازش خبر نداشتم مثل دیوونه ها شده بودم وای به روزی که میخواستم کاملا ازش جدا شم...
قبول کردم!
قبول کردم برای همیشه مخفی بمونم تو زندگیش به قیمت داشتنش...
با اینکه اون شب خطایی ازم سر نزده بود و میدونستم کسی پدرش رو از وجود من با خبر کرده بود چون اون اصلا نمیدونست من چه شکلی ام!
اون شب رفتم توی تراس اتاقم و تا صبح گریه کردم. حس میکردم وقتی آسمونو میبینم خدا بهم نزدیکتره، فقط ازش پرسیدم چرا من؟ مگه من چه اشتباهی کرده بودم؟ یعنی اشتباهم صداقت داشتنم بود؟ مگه خودش نگفت از پدر و مادرتون چیزی رو مخفی نکنید؟ چرا من که صداقت داشتم این بلاها سرممیومد... مگه یه دختر ۲۱ ساله چقدر تحمل مشکلات اینچنینی رو داشت...؟