وقتی مهرداد از رفتار پدرش با فرناز برام تعریف میکرد خیلی میترسیدم که اگه روزی من عروسش بشم و با منم این رفتارا رو داشته باشه پدرم حتما سکته میکنه!
ولی خب هرچی که بود فرناز به این ازدواج تن داده بود و البته خیلی هم خوشحال بود چون تقریبا رو ارثیه رامین حساب باز کرده بود. چیزی که من اصلا از وجودش خبر هم نداشتم!!!
شب مراسمشون رسید و منم رفتم آرایشگاه آماده شدم و رفتم مراسم، یه مراسم خیلی کوچیک با مهمونهای خودمونی، اونجا فرناز برام تعریف کرد که چقدر عمه هاش توی مراسم بله برون موش دووندن و میخواستن مهریه رو یک سکه بگیرن!!!! بعد از مهمونی سالن یه مراسم داشتن که جای دیگه ای بود و بردن فیلم بردار و به عهده من و مهرداد گذاشتن.
من توی اون مراسم اصلا نرقصیدم چون پدر مهرداد هم حضور داشت. یه گوشه وایستاده بودم که یهو پدرش اومد سمتم و گفت اینجا چیکار میکنی؟
گفتم صاحب مجلس دعوتم کرده
گفت پاتو از زندگی پسر من بکش بیرون اگه یک دفعه دیگه بفهمم با پسر من رابطه داری بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن.
روی من خم شده بود و این حرفها رو میزد، داشتم از ترس سکته میکردم. از دستش فرار کردم و رفتم بیرون، مهرداد متوجه شده بود و دنبالم اومد. چون ما توی صفحاتمون عکس میذاشتیم چند نفری که میدونستن همراه من اومدن بیرون، هق هق میکردم و با مهرداد و یک نفر دیگه رفتم سمت خونه، ازم پرسیدن چی شد و براشون توضیح دادم و کسی که همراهمون اومده بود گفت اون باید بزرگی میکرد و واقعا کارش اشتباه بود... باز هم پدر مهرداد یه رفتار بچه گانه انجام داد و یک شب نحس دیگه رو برای ما رقم زد. من رو رسوندن و برگشتن...
وقتی رفتم داخل برادرم گفت چی شده و انقدر حالم بد بود که براش تعریف کردم چون اون لحظه اصلا مخم نمیکشید که بخوام دروغی سر هم کنم، لباس پوشید و میخواست بره سراغش، انقدر التماس کردم و انقدر خودمو زدم که راضی شد نره ولی گفت فقط دوست دارم یک بار دیگه اسم اون پسر رو بیاری...
