خنده دار نيست ولي خب هر وقت يادش ميفتم اعصابم خورد ميشه
من و پسرعموم تقريبا پنج و شيش سالي تفاوت سني داريم و از بچگي نميدونم چرا از هم متنفر بوديم يعني سايه همديگرو با تير ميزديم
هميشه رقيب بوديم 😒
عمه ي بابام كه بزرگ فاميل مونم ميشه هم از خارج اومده بود همه هم ازش حساب ميبردن
يه بار تو جمع خانوادگي نشسته بوديم همه بوديم همه هااا بزرگ و كوچيك
بعد زن عموم گفت دوست دارم براي فرشاد زن بگيرم كه مناسبش باشه و از اين چرت و پرتا و تعريفاي بيخود
عمه هام هم قربون صدقه ي پسرعموم ميرفتن كه دست رو هر كي بذاري عمرا نه بگه با كمالات فرشاد
الهي عمه فدااات ، دخترا از خداشون باشه ( خانواده ي عموم خيلي بيشتر از بقيه ثروتمندن )
يه دفعه عمه بابام گفت
فرشاد برو بغل فاطيما ( من) بشين ، به نظرم اين دو تا خيلي بهم ديگه ميان اينا جفت همديگن
قيافه ي من 😡😡😡
فرشاد 😵😵
عمه خانم 😊😊😊
بقيه 😐
ديگه با بدبختي من از دستشون فرار كردم و جوابم منفي بود بعدها فهميدم پسرعموم خودش به عمه خانم گفته منو ميخواد يه جوري درستش كنه