2752
2734


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

وقتی رفتم آزمایش خون با شوهرم از بس استرس داشتم ادرارم نیومد.. اومدم بیرون روم نمیشد بگم جیش ندارم..ولی خودشون فهمیدن از قیافم..گفتن ابمیوه بخور راه برو مام کلا از آزمایشگاه با شوهرم رفتیم بیرون قدم زدیم یادمون رف باید سریع برگردیم برا آزمایش ادرار..خواهرشوهرم زنگ زد کجایین ساعت 11 بشه دیگ نمیگیرن بدو بدو برگشتیم هیچکس نبود جز من براآزمایش ادرار..

خدایا به بزرگیت قسم میدم به رحمان بودنت قسم میدم بهم رحم کن و حال جسم و روحم خوب بشه..سالم بشم.. من غریبو تتهام
2731

دوست پسرم اومده بود خواستگارى،فقط مامانم خبر داشت دوستيم،دخترِ خواهرش برگشت گفت عكسايى كه داييم ازت گرفته بودن خيلى قشنگه،تو گوشيش ديدم😂😂بدجور ضايعم كرد🤦🏻‍♀️

بعد يه خواستگار داشتم،تيپش واقعا ضايع بود رفتيم تو اتاق حرف بزنيم برگشت گفت من خيلى خوش تيپم و به تيپم اهميت ميدم،بعد من ناخواسته با صداى بلند زدم زيرخنده بنده خدا مات و مبهوت نگام كرد😂

يه موردم داشتم چايى ميبردم كفشم از پام دراومد😒كم مونده بود بيفتم پسره خنديد🖐🏻منم بخاطر خنديدنش قبول نكردم برم تو اتاق باهاش صحبت كنم

يه مورد ديگه پسره با مادره و خواهرش اومده بود،من اولش واسه سلام عليك نميام بعدا كه نشستن اومدم سلام كنم رفتم فقط با مامان پسره دست دادم،خواهر پاشد نميدونم چرا بهش محل نذاشتم😬موقع حرفتن دختره اينقدر بد نگام ميكرد

گـايا: يـكى از خــدايان يـونان،اولـين الههء زمين،اولـين موجودى  كه از دل خلاء به وجـود آمده…!مادر و همسر اورانوس
عاشق اون من ثانویه ات شدم🙄😥😜

😂😘

افرادی هستند که مدام به حرف زدن ادامه می دهند بدون آنکه بدانند درباره چه و چرا صحبت می کنند، آنها به حرف زدن ادامه می دهند چون نمی توانند متوقف شوند، اگر از چرندیاتی که از ذهنتان می گذرد اندکی آگاه شوید و بدانید که واقعا چیزی برای گفتن وجود ندارد در سخن گفتن تردید می کنید، درباره سکوت نگران نباشید، به این دلیل نگران سکوت هستید که همه‌ی جامعه در حال حرف زدن هستند و شما هراس دارید، اما اگر درک کنید که سکوت واقعا چیست، چیزی پر ارزش برای گفتن خواهید داشت، اگر در سکوت خود عمیق شوید، کلامتان دیگر کلماتی تو خالی نخواهد بود، بلکه شکوه درونی تان را بیان می کند.@naghmegi

حالا من بگم از خواستگار دخترم و سوتی خودم.

دخترم ۱۵سالش بود .همسایه بالایی ما یه پسر مجرد بود .چند روزی بود مامانش از شهرستان اومده بود .ترک بودن .یک کلمه هم فارسی بلد نبود.تو همون چند روز بین همسایه ها سر تمیز کاری ساختمون و پول شارژ اختلاف افتاده بود.

یه روز من و شوهرم حاضر شدیم بریم بیرون یع دفعه زنگ زدن این خانمه جلو در بود.حالا شوهر منم یکم ترکی بلده.یعتی میفهمه ولی نمیتونه صحبت کنه.

خانمه شروع کرد به حرف زدن .منم فکر میکردم اومده برا مشکل ساختمون .هی خانمه حرف میزد من تو حرفاش پارازیت میدادم.هی به شوهرم میگفتم بگو پول شارژ کم نمیشه...اگه سختشونه پول کارگر بدن باید خودشون تمیز کنن...باید جلو درشونو مرتب تی بزنن...

دو دقیقه یه بارم میگفتم زود باش دیر شد.آخرش به سختی چهار کلام شوهرم سر هم کرد خانمه رک رد کرد

بعدم ولو شده بود از خنده میگفت بابا خانمه اومده خواستگاری دخترت تو هی حرف جارو و تی میزنی😂😂

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند..طلب عشق زهر بی سرو پایی نکنیم
نفسم گرفت انقد خندیدم شوهرم میگه داری گریه میکنی

😁😁 خوش باشید با ضایع بازی های من🤕

😂😂😘

افرادی هستند که مدام به حرف زدن ادامه می دهند بدون آنکه بدانند درباره چه و چرا صحبت می کنند، آنها به حرف زدن ادامه می دهند چون نمی توانند متوقف شوند، اگر از چرندیاتی که از ذهنتان می گذرد اندکی آگاه شوید و بدانید که واقعا چیزی برای گفتن وجود ندارد در سخن گفتن تردید می کنید، درباره سکوت نگران نباشید، به این دلیل نگران سکوت هستید که همه‌ی جامعه در حال حرف زدن هستند و شما هراس دارید، اما اگر درک کنید که سکوت واقعا چیست، چیزی پر ارزش برای گفتن خواهید داشت، اگر در سکوت خود عمیق شوید، کلامتان دیگر کلماتی تو خالی نخواهد بود، بلکه شکوه درونی تان را بیان می کند.@naghmegi

یه خواستگار داشتم تحصیلکرده و پاستوریزه...ازینا که یکم لفظ قلم حرف میزنن...وقتی داشتیم توی اطاق حرف میزدیم پرسید:جسارتا ابوی چیکارن؟؟!  

منم پرسیدم کدوم؟!!  

چشاش از تعجب گرد شد پرسید مگه چنتا ابوی داری؟!  

منم تازه فهمیدم ابوی و اخوی رو اشتباه گرفتم فک کردم میگه داداشت چیکاره س  گفتم ببخشید ابوی و اخوی رو باهم قاطی کردم  

طفلک با خودش فک کرده مگه من چنتا ابوی دارم  

خدایا چه گم کرد آنکه تو را پیدا کرد و چه پیدا کرد آنکه تو را گم کرد.

من ی خواستگار اومد برام عجییییییب

مادره پسره میومده پیش خواهرم مشاوره بعد ی مدت میگه خواهر نداری من برای پسرم دنبال دختر خوبم

ب هر حال قرار بود اینا بیان قبلشم خواهرم عکس پسره رو ب مامانم نشون داده بود مامانم میگفت خیلی خوشگله و هیکل ورزشکاری و این حرفا

اینا که اومدن ما دبدیم ی پسر لاغر دراز با گوشای اینه بغل و ب شدت سیاه اومد تو

من ب مامانم گفتم معیارت چیه از زیبایی؟؟؟؟؟؟

نشستیم و مامانه شروع کرد حرف زدن که پسر بزرگم گفت من فعلا قصد ازدواج ندارم برای پسر کوچیکم اومدیم دیگه

بعد ما رفتیم حرف بزنیم😫پسره سپاه قدس بود از اینا که ی ماه ی ماه میرن عملیات بیرون مرزی

من گفتم اصلا نمیتونم با شغلتون کنار بیام گفت عادت میکنید حالا کم کم 

خیلیم سمج بودن

تا دوسال مامانه زنگ میزد میگفت توروخدا بزارید ی بار دیگه بیایم پسرم عاشق شده فلان شده

اخر ی بار مامانم گفت برای ما ظاهر مهمه😅😅😅

خخخخ بزارین اینو تعریف کنم...دوستم میگه خاستگاری خوهرام بود اقا منو دختر خالمم رفته بودیم تو اتاقی که روبه رو پذیرایی بود میگه همه نشسته بودن بحث جدی شده بودو اینا...بعد تعریف کرد که بالا در اتاق شیشه هست که دید داره به بیرون ایناام طی یک حرکت انتحاری تصمیم میگیرن بالش بزارن زیر پاشون از بالا ببینن داماد چه شکلیه.(دوستمم تصور کن یه دختر چاااق تپلی😂)اقا اینا میرن روبالشتو زور میزنن که قدشون برسه به شیشه که یه دفعه در به خاطر فشاری که بش اونده باز یشه دوتاشون با کلی بالش پرت میشن وسط پذیرایی..😂😂😂میگه به جا اینکه. پاشیم همونجا شروع میکنیم دوتامون هرهر کردن😂

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز