من ی خواستگار اومد برام عجییییییب
مادره پسره میومده پیش خواهرم مشاوره بعد ی مدت میگه خواهر نداری من برای پسرم دنبال دختر خوبم
ب هر حال قرار بود اینا بیان قبلشم خواهرم عکس پسره رو ب مامانم نشون داده بود مامانم میگفت خیلی خوشگله و هیکل ورزشکاری و این حرفا
اینا که اومدن ما دبدیم ی پسر لاغر دراز با گوشای اینه بغل و ب شدت سیاه اومد تو
من ب مامانم گفتم معیارت چیه از زیبایی؟؟؟؟؟؟
نشستیم و مامانه شروع کرد حرف زدن که پسر بزرگم گفت من فعلا قصد ازدواج ندارم برای پسر کوچیکم اومدیم دیگه
بعد ما رفتیم حرف بزنیم😫پسره سپاه قدس بود از اینا که ی ماه ی ماه میرن عملیات بیرون مرزی
من گفتم اصلا نمیتونم با شغلتون کنار بیام گفت عادت میکنید حالا کم کم
خیلیم سمج بودن
تا دوسال مامانه زنگ میزد میگفت توروخدا بزارید ی بار دیگه بیایم پسرم عاشق شده فلان شده
اخر ی بار مامانم گفت برای ما ظاهر مهمه😅😅😅