من یه معلمم
شوهرمم یه معلمه
ده ساله داریم زندگی میکنیم دو تا بچه دارم
یه خونه و دو تا ماشین داریم که همه به اسم شوهرمه
دیروز خونه مادرم دعوت بودیم نیومد ساعت ده اومد یه کم نشست با توپ پر اومده بود دیگه بماند که با دخترم اونجا دعوا کرد و ابرومون رو برد
دخترم گریه کردپیش همه گفت که نمیدونید تو خونه چجوریه
آخه با دخترم زیاد دعوا میکنه عین بچه ها تازه خیلی هم بهش فحش میده
امروز کلی حرف بارمون کرد میگه من دیگه طرف خونواده تو نمیام خواهرات حسودن دومادتون تیکه میپرونه
خدا خودش شاهده که من بعد از هر بار مهمونی یا کسی از خونوادم میاد خونه مون چقدر استرس دارم که آغا الان چیا رو ضبط کرده و برای ما شرح میده حتی با برادر زاده ام هم که هشت سالشه و پدر مادر نداره و با پدر و مادر پیرم زندگی میکنه درگیری داره و پیش ما بعد مهمونی ها مسخرش میکنه میگه گندس (برادر زادم یه کم چاقه و شیطون اما اینا به اون چه ربطی داره )
حالا اینا به کنار
امشب خیلی حرفا زد که دلم برای خودم میسوزه
به من میگه هر کس دیگه جای من بود تا الان طلاقت داده بودانگار که من تو این زندگی خیلی بهم خوش میگذره از صبح که پا میشم مشغول کارم تا شب که میخوابم شبم ده بار پسرم بیدارم میکنه برای شیر خوردن من خودم به تنهایی همه کارهای خونه رو انجام میدم بجه ها بیشتر کارهاشون به عهده منه تا الانم هر چی حقوق گرفتم برای زندگیم خرج کردم
این حرفا رو زدم که بگم خانمهای که مثل من شاغلن اشتباه محضه که یه ریال از حقوق شون رو به شوهرشون بدن مگه اینکه به اندازه اون سهیم باشن تو اموال
خیلی بی صفتن کاش من از اول زندگی فقط برای خودم پس انداز کرده بودم
هیچ وقت تو زندگیم به اندازه امشب که اون حرف طلاق و بهم زد احساس پوچی نداشتم 😭😭😭