پسرخالم از وقتی نی نی بودم وتاجایی ک خودمو از بچگی یادمه همیشه دنبالم بود.ازهمون بچگی به همه میگف من اینو دوس دارمو باهاش ازدواج میکنم.میدونم عتشقم بود راست میگف.وقتی منو میدیر چشاش برق میوفتادن.تولدم اولین کسی ک بود ک تبریک میگف ومن اصلا محلش نمیدادم....سرباز ک بود اواخر دورش فرار کرد ازسربازی.هرکاری کردن برنگشت به خدمتش زن داداشم(که میشه خواهرش)ازم خواست باهاش تماس بگیرم وازش بخوام برگرده خدمت.تا بهش ز زدم وگفتم گفت چشم برمیگردم وتمومش میکنم.همه تعجب کردن که چی شد قانع شد ودوباره برگش ب خدمتش.ولی من هیییییچ حسی بهش نداشتم.همیشههههه هم بهش گفته بودم.حالا هفت سال بعد ازدواج من عقد کرد....عکسشو بازنش ک دیدم غصه خوردم....میدونین خیلی بده ادم کسی که مطمئنه عاشقشه از دست بده.بخصوص وقتی که مطمئن نباشی شوهرت عاشقت باشه.اون واقعا عاشقم بود.گاهی ب هودم میگم کاش منم اون زمان بهش فرصت داده.خودش ک میکه هیچوقت منو نمیبخشه...اخه من خیلی دختر سفت وسختی بودم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.