داستان چهارم
تا نصفه شب بیدارع همش فیلم و اینترنت بعضی روزها حتا نمیزاره من بخوابم
فرداش میخواستیم بریم مسافرت بلیط داشتیم
تاا ۵صبح بیدار نگه داشت منو داشتم از خواب میمردم
فردا ۱۱ پاشدیم ۱ ساعت وقت بود بربم ترمینال
رقت غذا لکیره نبود گفتم ی الویه و باگت بگیر میخوریم
خرید ولی نخورد گفت بدم میاد
پامون رسید ب ترمینال شروع کرد ب فحااشی ب من و خانوادم
تو کل راه گریهه میکردم نگام نمیکرد حتی دو ساعت بعد دوباره عذرخواهی مسخره همیشگی