سلام دوستان
میخام داستان بارداری و زایمانمو براتون بگم شاید کسی توی دلش امید نشست و با خوندن ماجرای من دلش آروم شد و به رحمت خدا امیدوار
من کاربر قدیمی ام اما با اون کاربریم نمیام سایت چون تاپیکای تلخ از دست دادن بچم تو اونه و من حس خوبی ندارم بهش
من یه پسر شش ساله دارم که نه بارداریم و نه سزارینم هیچچچچ گونه مشکلی نداشتم بشدت دوس داشتم بچه دوم نم بیارم اما همسرم راضی نمیشد تا اینکه پسرم چهارساله شد و چون شهر غریبیم و تنهایی رو حس کرد بهونه خواهر برادر گرفت منم بزور همسرمو راضی کردمو و آزمایشای روتین قبل بارداری رو دادمو اقدام کردیم و همون ماه اول باردار شدم و چون همزمان با ایام عید بود و من سابقه عقب انداختن زیاد داشتم شک نکردم که باردارمو و تا دلتون بخهاد کل ایام عید رو تو جشن و مهمونی و گکشت و گذار بودم بعد تعطیلات بدنبال دلدرد عجیب کلی زعفرون دم کردمو فرداش یه کم خونریزی کردمو و تموم شد رفتمپ یواشکی بیبی چک گرفتمو دیدم درکمال ناباوری مثبته خلاصه ازمایش و سونو هم بارداریمو تایید کردنو بشدت تو پر همسرم خورد که چرا اینقد زود😑 گذشت و من ویار وحشتناکم شروع شد و با پسرم که مهد میرفت خیلی بهم سخت میگذشت چندنفر از اقوام هم همزمان با من باردار بودنو حال من از همه بدتر بود گاهی ترشحات با رگه های خونی داشتم اما چون بارداری اولمم همینجور بودم اهمیت ندادم و متاسفانه تحت نظطر دکتر نبودم وبا جفت پایین یه مسافرت رفتیم و من عفونت شدید گرفتمو سرخود پماد و اپلیکاتور استفاده کردمو و لکه بینی هام شروع شد و آغاز مشکلات بعدی😢😢
هفته شونزده اولش گفتن بچه دختره و منو همنسرم تو آسمونا بودیم بعد نیم ساعت دکتر گف نه پسره و بازم یکم دمغ شدیم اما بازم بخاطر پسرم خوشحال بودم که داداش دوس داشت ولی لکه بینی ولم نمیکرد و من همش درحال سک سک تو بیمارستانا و دکترا بودم و هرچی متخصص بود رفتمو سونو هزاران بار دادمو نتونستن مشکلمو تشخیص بدن تا اینکه به اصرار خودم که تو گوگل با سونو داپلر آشنا شده بودم سونو دادمو فهمیدم که دوتا لخته خون بزرگ پشت جفتمه 😢😢
دکترا همه ازم قطع امنید کردن و من خونریزی شدید کردمو لخته های بزرگ دفع کردمو و بزووور رفتم بیمارستان منیلاد بستری شدم( اینم بگم که من چون تحخت نظر بودم میلاد دیگه مطب نمیرفتم و متاسفانه دکتر ماندانا سبحانی بخاطر بی اهمیتی اش باعث اتفاقات تلخ بارداریم شد)
خلاصه یک هفته میلاد بستری بودمو و تمام این مدت پسرم و همسرم تو محوطه میلاد میخوابیدنو و جگر من برای پسرم کباب میشد بی کسی اون روزا هیچوقت فراموشم نمیشه 😔😔😔
توی میلاد نتونستن کماری برام بکنن و اونقد انگولکم کردن تا کیسه آبم توی هفته ۲۱ پاره شد و ختم بارداری دادن😔😔
ولی حتی گولم زدن و گفتن برو امام خمینی دستگاه دارن بچتو نجات میدن من با دردمندیب هترچه تمام رفتم اونجا و خواستن منو بخورن که کجحای دنیا بچهن پنج ماهه رو نگه میدارن و ختم بارداری ... اونام گولم دادن و گفتن اینجا هزینت زیاد میشه برو همون میلاد بچه رو بنداز و من باز رفتم میلاد و توی اورژانس باهام دعوا کردن که بیخود برو همون امام خمینی و بازم منو پسرمو همسرم رفتیمو و با بدبختی باز منو پذیرش کردن و بردنم زایشگاه و وسط اون همه زائو که هرلحخظه باشادی بچشونو بغل میکردن من بعد پنج ساعت درد کشیدن پسر کوچولومو زنده دنیا آوردم اما عمرش بدنیا نبود و یه نفس کشید و رفت 😔😔😔