2726

سلام دوستان

میخام داستان بارداری و زایمانمو براتون بگم شاید کسی توی دلش امید نشست و با خوندن ماجرای من دلش آروم شد و به رحمت خدا امیدوار

من کاربر قدیمی ام اما با اون کاربریم نمیام سایت چون تاپیکای تلخ از دست دادن بچم تو اونه و من حس خوبی ندارم بهش


من یه پسر شش ساله دارم که نه بارداریم و نه سزارینم هیچچچچ گونه مشکلی نداشتم بشدت دوس داشتم بچه دوم نم بیارم اما همسرم راضی نمیشد تا اینکه پسرم چهارساله شد و چون شهر غریبیم و تنهایی رو حس کرد بهونه خواهر برادر گرفت منم بزور همسرمو راضی کردمو و آزمایشای روتین قبل بارداری رو دادمو اقدام کردیم و همون ماه اول باردار شدم و چون همزمان با ایام عید بود و من سابقه عقب انداختن زیاد داشتم شک نکردم که باردارمو و تا دلتون بخهاد کل ایام عید رو تو جشن و مهمونی و گکشت و گذار بودم بعد تعطیلات بدنبال دلدرد عجیب کلی زعفرون دم کردمو فرداش یه کم خونریزی کردمو و تموم شد رفتمپ یواشکی بیبی چک گرفتمو دیدم درکمال ناباوری مثبته خلاصه ازمایش و سونو هم بارداریمو تایید کردنو بشدت تو پر همسرم خورد که چرا اینقد زود😑 گذشت و من ویار وحشتناکم شروع شد و با پسرم که مهد میرفت خیلی بهم سخت میگذشت چندنفر از اقوام هم همزمان با من باردار بودنو حال من از همه بدتر بود گاهی ترشحات با رگه های خونی داشتم اما چون بارداری اولمم همینجور بودم اهمیت ندادم و متاسفانه تحت نظطر دکتر نبودم وبا جفت پایین یه مسافرت رفتیم و من عفونت شدید گرفتمو سرخود پماد و اپلیکاتور استفاده کردمو و لکه بینی هام شروع شد و آغاز مشکلات بعدی😢😢

هفته شونزده اولش گفتن بچه دختره و منو همنسرم تو آسمونا بودیم بعد نیم ساعت دکتر گف نه پسره و بازم یکم دمغ شدیم اما بازم بخاطر پسرم خوشحال بودم که داداش دوس داشت ولی لکه بینی ولم نمیکرد و من همش درحال سک سک تو بیمارستانا و دکترا بودم و هرچی متخصص بود رفتمو سونو هزاران بار دادمو نتونستن مشکلمو تشخیص بدن تا اینکه به اصرار خودم که تو گوگل با سونو داپلر آشنا شده بودم سونو دادمو فهمیدم که دوتا لخته خون بزرگ پشت جفتمه 😢😢

دکترا همه ازم قطع امنید کردن و من خونریزی شدید کردمو لخته های بزرگ دفع کردمو و بزووور رفتم بیمارستان منیلاد بستری شدم( اینم بگم که من چون تحخت نظر بودم میلاد دیگه مطب نمیرفتم و متاسفانه دکتر ماندانا سبحانی بخاطر بی اهمیتی اش باعث اتفاقات تلخ بارداریم شد)

خلاصه یک هفته میلاد بستری بودمو و تمام این مدت پسرم و همسرم تو محوطه میلاد میخوابیدنو و جگر من برای پسرم کباب میشد بی کسی اون روزا هیچوقت فراموشم نمیشه 😔😔😔

توی میلاد نتونستن کماری برام بکنن و اونقد انگولکم کردن تا کیسه آبم توی هفته ۲۱ پاره شد و ختم بارداری دادن😔😔

ولی حتی گولم زدن و گفتن برو امام خمینی دستگاه دارن بچتو نجات میدن من با دردمندیب هترچه تمام رفتم اونجا و خواستن منو بخورن که کجحای دنیا بچهن پنج ماهه رو نگه میدارن و ختم بارداری ... اونام گولم دادن و گفتن اینجا هزینت زیاد میشه برو همون میلاد بچه رو بنداز و من باز رفتم میلاد و توی اورژانس باهام دعوا کردن که بیخود برو همون امام خمینی و بازم منو پسرمو همسرم رفتیمو و با بدبختی باز منو پذیرش کردن و بردنم زایشگاه و وسط اون همه زائو که هرلحخظه باشادی بچشونو بغل میکردن من بعد پنج ساعت درد کشیدن پسر کوچولومو زنده دنیا آوردم اما عمرش بدنیا نبود و یه نفس کشید و رفت 😔😔😔

حس خیلی خوبیه که تا می خوام یه کار بد انجام بدم یادم میفته که خدا داره منو می بینه، واسه همین تا الان چندتایی از اخلاقای خیلی بدمو کنار گذاشتم، این یعنی خدا تنهام نذاشته🥺🤲🤍

بعدش کورتاژ و مشکلات دیگه و ...

اینکه چی بسرم اومد بماند چقده بغض کردمو غصه خوردم بماند... دیدن درد و رنج همسرم و بهونه های پسرم که داداش کجاس پس دلمو آتیش میزد😔😔😔

سه روز بعدش همسرم از شدت ناراحتی تصادف وحشتناکی کرد و خدا بهمون رحم کرد زنده موند... همسرم بخاطر من و مراقبتایی که تو بارداری ازم میکرد مجبور شد کارشو ول کنه و... مشکلات اقتصادی هم به حال بد زندگیمون اضافه شد...

گذشت و اطرفیانی که باردار بودن با من یکی یکی فارغ شدن و من دست خالی... درسته یه بچه داشتم اما دوستان از دست دادن فرزند وحشتناکه تمام تابستون خونه ما گریه و ماتم بود جلوی پسرم حفظ ظاهر میکردم اما خب بشدت عتصبی و پرخاشگر شده بودم چه شبها که تا صبح منو همسرم بغل هم گریه نکردیم از همه چیز متنفر بودم دلم فقط تنهایی میخاست و بس

گذشت و به اصرار همسرم برای سلامت خودم رفتم تحت نظر دکتر ،ابدا بچه نمیخاستم ولی بعد شش ماه که دکتر عزیزم با کلی دلداری تشویقم کرد اقدام کنیم اقدام کردیم و بازم همون ماه اول در اوج ناامیدی بخاطر عفونت مداوم و افسردگی و استرسم باردار شدمو اما اینبار نه من تونستم خوشحال باشم نه همسرم به پسرمم چیزی نگفتیم

توی بارداری سوم  لکه و خونریزی و جفت پایین و نارسایی سرویکس و هماتوم و سرکلاژ و استراحت مطلق و ...

روزهای وحشتناکمی رو گذروندم هربار ناامید شدمو بازم بهعش دل بستم ایام عید هفته دوازده که گفتن پسره قند توی دلمون آب شسد و امید توی وجودمون جوونه زد

پسرم رو پاهاش بند نبود هر روز با داداشش حرف میزد که نکنه بازم بری داداش😔

همسرم یه کار پاره وقت گیر اورده بود و هم زن خونه بود و هم منرد خونه ... البته ناگفته نماند اینبار مامان و خواهر و حتی جاری و خواهرشوهر  و ... همه دلشون بحالم سوخت و تنهام نذاشتن اما خب جور اصلی زندگی رو دوش همسرم بود که مثل یه رفیق خوب تنهام نذاشت و من تا ۲۶ هفته رسوندمو و دردادم شروع شد و تموم زندگیمون استرس بود و استرس روزها یکسال میگذشت و رسوندم به سی و گفتن نیم سانت باز شدم با وجود سرکلاژ و دکترم همش امید پشت امید تا رسوندم به ۳۳ و بستری شدم دارو گرفتم و دردام کمتر شد و بازم با السترس و دلهره رسوندم تا ۳۶ هفته و شش روز و کیسه آبم پاره شد و اورژانسی گل پسرم بدنیا اومد 😭😭😭😭😭😭

بخاطر مشکلات گوارشی یازده روز بستری شد و من خیلی مقاومت کردم تا شیرم خشک نشه و بالاخره من توی دوازدهمین روز تولدش بغلش کردم و قلب ناآرومم آروم شد و رنگ تازه ای به زندگیمون پاشیده شد😭😭😭😭


الان یکماه از اون روز میگذره و کنارم خوابن گل پسرام خدایاشکرت

دوستان من هزینه زیادی دادم از لحاظ روحی

ولی میارزید من آدم دیگه ای شدم خیلی از قشنگیای زندگیمو الان دارم میبینم شاکر خدا هستم مطمئنم اون اتفاق بخاطر رشد من بوده حس میکنم چیزی از دست ندادم و گل پسرم اون دنیا بالاخره میاد تو‌ آغوشم ....


لطفا اگر بچه دار نمیشید یا مثل من این درد رو‌ کشیدید از رحمت خدا غافل نشید حتما یجایی دستتونو میگیره بهش اعتماد کنید😍😍😍😍😍


دوستان خلاصه نوشتم ببخشید اگر طولانی شد حس کردم باید وقتی از حال بدمون میگیم از خوشیامونم بگیم

حس خیلی خوبیه که تا می خوام یه کار بد انجام بدم یادم میفته که خدا داره منو می بینه، واسه همین تا الان چندتایی از اخلاقای خیلی بدمو کنار گذاشتم، این یعنی خدا تنهام نذاشته🥺🤲🤍

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

2728

چه بارداری وحشتناکی داشتی😫😫 البته ناگفته نماند ۹۰ درصدش به خاطر سهل انگاری هات بوده حداقل با جفت پایین مسافرت نمیرفتی یا اصلا بعدش که عفونت گرفتی پیش دکتر میرفتی با چه دل و جرئتی سرخود دارو مصرف کردی

دلم بهانه دارد!                                                          تو میدانی بهانه چیست؟                                          بهانه همان است که چمدان خالی را میگذاری کنار در تا بترسد، روسرت ات را شل میبندی تا اشاره کند "بکش جلو آن بی صاحب را " بی آنکه چتر بر سرت بگیری به باران میروی تا چتر نگاهش را روی سرت که نه روی دلت نگه دارد... خلاصه برای ما فقیر فقرا که به داشتن یک کف دست مهر و محبت محتاحیم ، بهانه همان است که دلت پرواز بخواهد اما کلی هزینه بابت قفس داده باشی...                      
بعدش کورتاژ و مشکلات دیگه و ... اینکه چی بسرم اومد بماند چقده بغض کردمو غصه خوردم بماند... دیدن درد ...

امیدوارم همین طور که مایان سختی هات خوشی بود 

.


پایان این روزها و شب های منم ختم به خوشی شه

و پسرم صحیح و سلامت


می شه خداجان؟؟ میشه؟

چه بارداری وحشتناکی داشتی😫😫 البته ناگفته نماند ۹۰ درصدش به خاطر سهل انگاری هات بوده حداقل با جفت پ ...

اره قبول دارم اما دکترم تو بیمارستان میلاد میگف طبیعیه و منم باور کردمو و ...😖😖

حس خیلی خوبیه که تا می خوام یه کار بد انجام بدم یادم میفته که خدا داره منو می بینه، واسه همین تا الان چندتایی از اخلاقای خیلی بدمو کنار گذاشتم، این یعنی خدا تنهام نذاشته🥺🤲🤍

عززززیزم،یادبارداری خودم افتادم،شبی نبودازاسترس گریه نکنم ونفسم الان خوابه،خداگل پسراتوحفظ کنه برات،خداروهزاران هزاربارشککککر

،نازنین پسرمامان؛😍😍😍😍🤱بابایی آرزوداشت دخترداشته باشیم،روزیکه اومدی توشکم مامان بابایی بازفکرمیکرددختری،اماته دلم میدونستم پسری،روزیکه جنسیتتوفهمیدم گریه کردم،چون منم عاشق دختربودم،امااشکم اشک شوق بود،چون انگارته دلم ارزوم بود۱کپی کوچولوازبابات داشته باشم،بابایی الان باتموم وجودش عاشقته ومیگه فکرنمیکنم اگه دختربودانقدعاشقش میشدم،نفس مامان تاقبل ازتوما فقط نفس میکشیدیم،ارشای عزیزم عزیزترینی،هیچ کس به اندازه توبرام عزیزنیست،باتمام وجودم میپرستمت وروزی هزاربارسربه سجده میذارم،الهی خدااین حال قشنگوسهم دل همه خاله هابکنه😍😍😍😍😍مشاورخانواده،اگه کسی مشکلی مسئله ای داره میتونه پیام بده،همین که حال دلتون کمی روبراه بشه برام کافیه😘😘🥰

خداروشکر بعد اون همه سختی ب آرامش رسیدی خدا گل پسراتو برات حفظ کنه😍

 چه بی انصاف بود کسی که اولین بار زن را جنس مخالف نامید! زن جنس مکملی است که اگر نبود زندگی به دل هیچ مردی نمی نشست ... ❤خدایا نگاهتو از منو زندگیم بر ندار😘💖تمام زندگی من 👈ستیا و باباش😍😘🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤امضام مال چند سال قبله دخترمو از دست دادم تو اوج شیرین زبونیش میشه برای آرامش دل منو باباش دعا کنید😭💔خدایا میشه دوباره بغلمو با دستات پر کنی خیلی خسته ام😢😔

عزیزم‌...انشالله همیشه سایت بالاسرشون باشه ...خداهمسرگلتوبرات نگه داره...باخوندن سرگذشتت اشک توچشام جمع شدآخه منم سه سال پیش بعدسقط کلی ازلحاظ روحی داغون شدم ولی الان خداروشکرپسرگلم ۲سالشه😍

2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز