یکی از همسایه های سابقم تعریف میکرد که وقتی کلاس پنجم بوده پدربزرگش اذیتش میکرده.
مادربزرگش فوت شده بود و خاله هاش نمیزاشتن باباشون زن بگیره، بعد میگفت پدربزرگم منو وادار میکرده که پیشش باشم و منو بعضی شبا میبرده خونشون و مامانمم چون فکر بد نمیکرده مانعم نمیشده. گریه میکرد و بعد سالها داشت برا اولین بار برای من تعریف میکرد. در ظاهر حالش خوب بود اما روحی و گاهی بدعصبی بودنش معلوم بود که هنوز اثراتش هست تو وجودش بااینکه مادر شده بود