سمت۳۸:سنگینی نگاه علی روی خودم احساس میکردم وسعی میکردم تاجای که ممکنه باهاش رودرونشم
نمیدوم چرامن ازاین بشربدم میومد
علی ازنظرقیافه وظاهرخیلی خوش لباس وخوشتیپ بود
ولی من ازاون غرورلعنتی چشماش متنفربودم
نمیتونستم یک درصدم بهش فکرکنم
مادرعلی یه لباس محلی تنش بود که موهاش روازدوطرف بافته بوداز زیر روسریش زده بودبیرون
علی زیرگوش مادرش یه چیزی گفت
پیرزن نگاهش رو دوخت به من وبعدازچنددقیقه امدسمتم
بدون حرف محکم بغلم کردگفت خوبی دخترم
بادست پاچگی بهش سلام کردم وازش تشکرکردم
چقدرنگاه ودستهای زحمت کشیده اش بهم ارامش میداد
برعکس علی که هروقت میدیدمش عصبی میشدم
مادرعلی رفت سمت لیلا
علی ازکنارم ردشد
واروم درگوشم زمزمه کرد مال خودمی...
ازحرص ناخونهام روکف دستم فشارمیدادم دوستداشتم میکوبیدم تودهنش
اون شب اقای منصوری وزری برای عباس سنگ تموم گذاشتن
کلی پول شاباشش کردن وبه عنوان هدیه عروسی مبلغ زیادی پول کادودادن
جای طنازخیلی خالی بودوزری میگفت طنازتوی فرنگ نامزدکرده وهمونجاموندگارشده
شب عروسی عباس به خوبی خوشی تموم شد
ولی موقع خداحافظی مادرعلی به لیلابازبان ترکی یه حرفهای میزدکه فقط اخرش رومتوجه شدم
که لیلا گفت قدمتون روی چشم خوش امدیداخرهفته منتظرتون هستم
وقتی همه مهمونارفتن منصوری رفت توی اتاق من استراحت کنه
من ولیلا زری تنهاشدیم
جریان خواستگاری امین واون ابروریزی رو زری هم فهمیده بودوازم گله کردکه چرابه اونانگفتم
گفتم شماخیلی زحمت من روکشیدیدنمیخواستم مزاحمتون بشم
فکرمیکردم خواهرم درحقم مادری میکنه وبایاداوریش زدم زیرگریه
گفتم من امین روبرای همیشه ازدست دادم
زری گفت مونس شایدیه مصلحتی توش بوده خودت رو اینقدراذیت نکن
بعدزری به لیلا گفت راستی مادرعلی همون غزل خانمه که همیشه ازش تعریف میکنی
لیلا گفت اره همونه شیرزنه خودش به تنهای یه طایفه روحریفه
حیف که الان مریضیه ودرد لاعلاجی گرفته
ازحرفهاشون زیادسردرنمیاوردم وانقدرخسته بودم که تاسرم روگذاشتم روبالشت خوابم برد
فرداصبح زود زری واقای منصوری برگشتن رشت ومنم اماده شدم برم کارخونه
میدونستم عباس نمیادچون تازه دامادبود
صبحانه رو خوردم وباکلی سفارش لیلا راهیه کارخونه شدم
وقتی رسیدم دم کارخونه ازچیزی که میدیدم مات مبهوت بودم
باورم نمیشدچیزی روکه میدیدم
واقعاخودش بودامین عشق من بود
ولی این چندماهی که ندیده بودمش چقدرلاغرشده بود
انقدرذوق زده شده بودم که سریع رفتم جلوبهش سلام کردم
من پرازهیجان بودم ودلتنگ امین
ولی امین خیلی سردباهام برخوردکردگفت میشه باهات حرفبزنم...
#سحرفرهمند#