2703
2553
عنوان

زندگیِ مونس...

| مشاهده متن کامل بحث + 14122 بازدید | 141 پست


قسمت۳۰:زری گفت مونس تووقتی بی پناه بودی تونستی گلیم خودت روازاب بکشی بیرون

الان هم بزرگترشدی هم تنهانیستی

نذاربعداتوحسرت ندیدن مادرت بسوزی

هرچندمن بدون رضایت توادرس روبهشون نمیدم ولی خوب فکرات روبکن وتاوقتی من اینجاهستم بهم خبربده

نمیدونم چراته دلم هنوزاون اعتمادروبه مادرم نداشتم ومیگفتم تواین مدت که من نبودم به فکرخودش بچه هاش بوده ومعلوم نیست بازچه نقشه ای برای من کشیده

تواون شرایط عجیب دلم برای امین تنگ شده بودمیخواستم کنارم باشه دستام روبگیره ارومم کنه این حجم ازدردبرای یه دختر۱۶ساله خیلی سنگین بود

صبح که رفتم کارخونه بادیدن امین تمام غم غصه هام روفراموش کردم

تایم استراحت بودبابچه هانشسته بودیم که امین گفت مونس باهات کارواجب دارم بعدازتموم شدن شیفت کارخونه نزدیک رودخونه میبینمت

دلشوره عجیبی گرفتم که امین چی میخوادبهم بگه اون روزخداروشکرعلی کارخونه نبود

بعدازتموم شدن کارم سریع رفتم کناررودخونه

 مدتی منتظرموندم تاامین امد

گفت مونس من اخرهفته دارم میرم یزدتابامادرم درموردتوصحبت کنم وبیایم خواستگاریت

باحرفش جاخوردم

گفت چراتعجب کردی

تودلم گفتم توهیچی ازگذشته من نمیدونی

امین دیدساکتم گفت مونس باتوام

نگاهش کردم گفتم امین من نمیتونم باتوازدواج کنم امین اخمهاش رفت توهم گفت این همه راجب اینده باهم حرفزدیم الان این حرفهاچیه داری میگی

نکنه دلت جای دیگه است

تن صدام رویه کم بردم بالاگفتم نه اصلا اینجوری نیست توهیچی ازمن نمیدونی وبدون حرف دیگه ای ازش جداشدم زدم زیرگریه

چون میدونستم اگرخانواده اش بفهمن من یه دخترفراری هستم نمیذارن باهم ازدواج کنیم حتی شایدخودامین هم ازم دلسردبشه وترس گفتن واقعیت روداشتم

ته دلم نمیخواستم امین روازدست بدم واین رابطه تموم بشه

من به وجودامین نیازداشتم برای تمام دلتنگیهام

اون شب حال خوبی نداشتم وهمه فکرمیکردن بخاطرحرفهای زری بهم ریختم

درحالی که من عاشق شده بودم ازعشق امین میسوختم ونمیدونستم بایدچکارکنم

خیلی دلم میخواست بازری یالیلا دراین موردمشورت کنم ولی میترسیدم

تااینکه یه فکری به ذهنم رسیدوبزرگترین اشتباه زندگیم رومرتکب شدم

دلم روزدم به دریاگفتم زری جون خواهرم تهران زندگی میکنه میخوام برم دیدنش ولی نشونی ازش ندارم وفقط اسم کارخونه ای که شوهرش کارمیکنه رومیدونم

اقای منصوری گفت ازطریق اون کارخونه میشه پیداش کردومن دوستای زیادی تهران دارم

حتمابرات پیداش میکنم

نمیدونم چراباتمام زخمهای که ازپروانه خورده بودم بازم میخواستم ازش کمک بگیرم وبه مادرامین به عنوان خانواده ام معرفیش کنم....

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥 

من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود و حتی توی تعطیلی های عید هم هستن. 

بیا اینم لینکش ایشالا مشکلت حل میشه 💕🌷

بیاید دخترا اومدم داستان بزارم  @yaseeeiiii     @مامان_بزرگ1     ...

مرسی عزیزم 😍😙😗من پیرزنمااااا😂

ادمها را نباید به هر قیمتی نگه داشت . همه برای ماندن نمی ایند. ادمی که میماند جنسش با دیگران فرق دارد.....برای ماندنش مجبور نمیشوی خودت را تغییر دهی .اینو بیاد داشته باش برای نگه داشتن ادما نباید خودتو زیر پا له کنی.....ادما باید با دلشان بمانند نه با جسمشان....
2456

قسمت۳۱:میخواستم پروانه روبه عنوان خانواده ام معرفی کنم

اقای منصوری گفت من فردایه کم تهران کاردارم به چندنفرمیسپارم که احمدروپیداکنن

خیلی خوشحال بودم تصمیم گرفتم به امین هم واقعیت زندگیم روبگم چون اون حق داشت گذشته من روبدونه

بااین فکرهایه کم خودم رواروم میکردم

فرداکه رفتم کارخونه بازم ازعلی نبود

ولی امین باهام سرسنگین بودمیدونستم بابت رفتاردیروزم ناراحته

ازبچه های سالن شنیدم که مادرعلی مریضه وبخاطرهمینه کارخونه نمیاد

ازفرصت استفاده کردم به امین گفتم بعدازتموم شدن شیفت کاری کناررودخونه میبینمت

 بعدازتموم شدن کارم یه کم لفتش دادم که امین زودتربرسه وقتی من رسیدم امین بایه چوب میکوبیدتواب توفکربود

اروم کنارش نشستم گفتن حقیقت برام خیلی سخت بودولی چاره ای نداشتم

امین گفت منتظرم بگومیشنوم چرااون حرف ها رودیروز زدی

گفتم دلیل محکمی دارم چون توازگذشته من چیزی نمیدونی

وبراش تمام اتفاقات زندگیم روتعریف کردم

گفتم حالا متوجه شدی چرابهت دیروزگفتم نمیتونم باهات ازدواج کنم

امین گفت چراازاول همه چی روبهم نگفتی پنهان کاری کردی

گفتم هیچ وقت فکرنمیکردم اون دوستی ساده به اینجاختم بشه

امین گفت مونس من دوستدارم ولی خانواده من به سنتهاخیلی پایبندهستن وتوخودت میدونی من تنهاپسرخانواده هستم روی من حساسیت زیادی دارن من چطوربه خانواده ام بگم عاشق دختری شدم که این شرایط روداره

گفتم امین من خواهرم تهران زندگی میکنه میتونی باخانواده ات برای خواستگاری بیای خونه خواهرم امین گفت این عالیه پس من میرم یزدوباخانواده ام درموردتوصحبت میکنم مونس تومال خودمی باحرفهاش انرژی میگرفتم واینده درخشانی روبرای خودم کنارامین تصورمیکردم

گذشت واخرهفته امین رفت یزدومنم منتظرخبرازطرف اقای منصوری بودم

اقای منصوری گفت پسریکی ازدوستام توی کارخونه ای هست که شوهرپروانه کارمیکنه وقرارادرس خونش روبرام پیداکنه

انگارهمه چیزدست به دست هم داده بودکه من رنگ خوشبختی روببینم

ولی این وسط لیلا وزری ازماجرابی خبربودن

یک روزمونده به رفتن زری اقای منصوری یه تیکه کاغذگذاشت جلوم

گفت اینم ادرس خونه خواهرت من به قولم عمل کردم

ازخوشحالی روپام بندنمیشدم کلی ازش تشکرکردم فرداصبحش زری و اقای منصوری راهی شمال شدن وبعدازخداحفظی ازشون

 من ازعباس خواستم من روببره تهران وقتی رسیدیم سرکوچه خدیجه هم منتظرمون بودوسه تای راهی تهران شدیم 

ولی ای کاش اون روز قلم پام میشکست هیچ وقت راهی خونه پروانه نمیشدم...

#سحرفرهمند#

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۳۲:من به همراه عباس خدیجه راهی تهران شدیم وباهزارمکافات ادرسش روتوی شلوغترین نقطه تهران پیداکردیم

قلبم مثل گنجیشک میزداسترس داشتم نمیدونستم چه برخوردی بعدازاین همه وقت ممکنه پروانه داشته باشه

سرکوچشون که رسیدیم عباس گفت من وخدیجه همین دوربرهایه دورمیزنیم توبرودیدن خواهرت وسه ساعت دیگه سرکوچه باش

گفتم باشه وازشوم جداشدم کوچه ی باریکی بودکه پرازبچه بودوزنها دم درنشسته بودن حرف میزدن ازیکی اززنهاپرسیدم شمامیدونیدخونه احمداقاکدومه یه درروبهم نشون دادن گفتن این خونشونه

درنیمه بازبودچندباری به درکوبیدم که یه دختربچه خیلی نازامدجلودر

گفت بله باکی کارداری

گفتم تودخترپروانه ای

تاامدجواب بده خودپروانه بایه پسربچه که توبغلش بودموهای اشفته امدجلودر

ازدیدنم شوکه شده بود

بچه روگذاشت زمین من روبغل کرد

گفت مونس باورم نمیشه امده باشی وتعارف کردمن روبردتوخونه

وقتی کنارم نشست گفت مونس چطورتنهای ازشمال امدی تهران

اقاجان برادرهاخوب بهت اجازه دادن وازشمال اقاجان مادرم میپرسید

معلوم بودازهمه چی بیخبره

خوب که نگاهش کردم دیدم چقدرشکسته شده

زیرچشماش گودافتاده ویه کبودی زیرچشمش بود

وقتی نگاه مات من روبه خودش دید

گفت انقدردنبال این دوتابچه هستم که سرکله ام همش به دردیوارمیخوره

میدونستم داره دروغ میگه ومعلوم بودجای کتکه چیزی نگفتم پروانه رفت برام شربت اورد

گفت بذاربچه هاروبخوابونم بیام باهم حرفبزنیم بعدازمدتی امد

گفت خب چی شده امدی دیدن من

گفتم پروانه به کمکت نیازدارم وازاخرین دیدارمون واتفاقاتی که برام افتاده واشنایی امین خواستگاریش براش گفتم

ازش خواستم درحقم خواهری کنه ونذاره منم به سرنوشت اون دچاربشم

گفتم بیابزرگی کن

پروانه چشماش روگردکردگفت توازاولشم دخترجسوروکله شقی بودی من بایدبااحمدصحبت کنم

الان دیگه سرکله اش پیدامیشه

بغلش کردم بوسیدمش گفتم مرسی خواهرعزیزم من بجزتوکسی روندارم

پروانه خودش روازبغلم کشیدبیرون گفت وقاحتم خوب چیزیه خجالتم نمیکشه دوست پسرداشتن هنرنیست

ولی چون داره میادخواستگاریت من قبول کردم همین موقع احمدبایالله وارداتاق شد

خودم روجمع جورکردم بهش سلام کردم

باخوشرویی جوابم رودادگفت ماشالله برای خودت خانمی شدی مونس خوش امدی

پروانه پریدتوحرف احمدگفت مونس بایدبرگرده احمدگفت نیومده کجا

پروانه گفت امده براش بزرگتری کنیم براش خواستگارامده ومیخواداجازه بدیم اینجاازش خواستگاری کنن

احمدگفت خیره انشالله مبارکه حالااین باجناق ماکیه ازخجالت سرم انداختم پایین پروانه گفت توحالا بگوقبول میکنی

احمدگفت چراکه نه...

#سحرفرهمند#

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۳۳:احمدقبول کردکه خانواده امین برای خواستگاری بیان تهران وپروانه دست پاشکسته ماجراروبرای احمدتعریف کرد

ولی ازدوستی من امین چیزی نگفت وبهم گفت بهتره احمدچیزی ندونه

اون روزبه خوبی خوشی من ازپروانه احمدخداحافظی کردم برگشتم کرج

ولی توی راه تصمیم گرفتم ماجرای خواستگاری امین روبرای لیلاوعباس تعریف کنم

شام خونه لیلا بودم وبعدازخوردن شام لیلاازخواهرم وزندگیش پرسید

فرصت خوبی بودبرای تعریف ماجراوکل داستان روبهشون گفتم

لیلاازدستم دلخورشدگفت مگه ماغریبه بودیم که ازمامخفی کردی

بوسش کردم گفتم نمیخواستم به دردسربفتید

تمام مدت عباس ساکت بودحرف نمیزد

گفتم داداش ازمن دلخوری

گفت اگرنمیشناختمت الان سرت روبیخ تابیخ میبریدم

میدونم امین پسرخوبیه که نیتش بدنیست

فقط نبایدبذاری علی چیزی بفهمه

گفتم به علی چه ربطی داره

عباس گفت علی خاطرخواهته وچندباری به من گفته ولی الان درگیرمریضی مادرشه ومنتظراون بهتربشه بیادخواستگاری

مطمئنم اگربفهمه نمیذاره این وصلت سربگیره بایدتوعمل انجام شده قرارش بدیم

لیلا وسط حرف عباس پریدگفت

علی بهترازامین مونس هم میشناسیمش هم وضع مالیه خوبی داره

گفتم علی هیچی ازگذشته من نمیدونه

لیلاگفت نه اتفاقادرموردتوازمن زمانی که رفتی کارخونه امدپرسید

ومن همه چی روبهش گفتم

علی گفت من همه جوره مونس رومیخوام

گفتم من ازعلی خوشم نمیادوآدم مغروریه

اون شب خوشحال بودم که علی درگیربیماریه مادرش وکارخونه زیادنمیاد

امین بعدازیک هفته برگشت سرکارش وگفت من باخواهرم پدرمادرم امدیم کرج واخرهفته میام خواستگاری

انقدرجفتمون خوشحال بودیم که حدنداشت

من یکروزقبل ازخواستگاری رفتم تهران وبه امین ادرس رودادم

پروانه بازم باخوشرویی ازم استقبال کردوباکمک هم خونه روتمیزکردیم منتظرخواستگارهابودیم

دم غروب احمدباکلی خریدامدخونه

ولی دم گوش پروانه همش غرغرمیکردکه ازچشم من پنهان نموند

یکدفعه پروانه عصبانی شدگفت من کی بدحجاب بودم

احمدخودش روجمع جورکردرفت حمام

پروانه گفت خستم کرده

شروع کرددرددل کردن ونفرین مادرم میکردکه به زوردادش به احمد

میگفت خیلی بددل شکاکه من حتی نمیتونم وقتی تنهاهستم حمام برم

میگه توباموهای خیس میری توحیاط همسایه هامیبیننت 

همیشه بدنم ازدستش کبوده

یه خریدنمیتونم تنهابرم

دلم برای پروانه سوخت بلندشدم کت دامن زرشکی که زری ازفرنگ برام اورده بودروپوشیدم

سعی میکردم اروم باشم ولی استرس دلشوره دست ازسرم برنمیداشت

هوا که یه کم تاریک شدامین خانواده اش امدن

یه پیراهن سفیدوشلوارمشکی تنش بودموهای لختشم روغن زده بودویه جعبه شیرینی دستش بود باتعارف احمدامدتواتاق پروانه چادرسرش بودحجاب کامل داشت...

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۳۴:پروانه چادرسرش بودوحجابش کامل بودوچپ چپ نگاه سروضع من میکردمعلوم بودحرص میخوره سعی میکردم حساسیت به خرج ندم

بین مردهاحرفهای معمولی ردبدل میشد

وخواهرامین هرموقع چشمش به من میفتادیه ماشالله بهم میگفت

ولی چشمهای پروانه پرازخشم بود

پدرامین گفت پس پدرمادرعروس خانم کجاهستن احمدگفت حاجی خانواده مونس جان شمال هستن وپدرش به رحمت خدارفته مادرش... که یهوپروانه سرفه ای کردگفت

شماامدیدخونه ماخواستگاری خواهرم درسته

پدرامین گفت بله دخترم

پروانه گفت ولی من بایدحقیقتی روبه شمابگم احمدومن نگاه هم کردیم

ازلحن حرفزدن پروانه تپش قلب گرفته بودم

پروانه ادامه دادخواهرمن ازخونه فرارکرده ویکسالی میشه ماازش بی خبربودیم ودقیقا نمیدونیم کجابوده وچه اتفاقهای براش افتاده

تاچندروزپیش سروکله اش پیداشده وازماخواست که میزبان شماباشیم برای خواستگاری

ومن ازدختربودن یانبودنش خبرندارم گردن خودشه فردا عروستون نشه بگیدسرماروکلاه گذاشتیدخواهرتون دخترنبوده من الان دارم حقیقت روبهتون میگم

نگاه مات ومبهوت امین به من بود

دوستداشتم زمین دهن بازکنه برم توش داشتم خفه میشدم

مادرامین گفت استغفرالله

پدرش گفت پس چرااین همه راه ماروکشوندید اینجا

پروانه گفت خواستم بهتون بگم

این وصلت به صلاحتون نیست وبلندشدرفت سمت اشپزحونه

احمدازعصبانیت قرمزشده بود

امین انقدرحالش بدشده بودکه تندتندسرفه میکرد مثل مجسمه شده بودم 

قدرت هیچ حرکتی رونداشتم

 پدرامین روکردبه من گفت دخترمن ادم باآبرویی هستم امین تک فرزندمنه وسالهاست منتظرم قدبکشه ودامادش کنم

من نمیتونم دختری باشرایط توروکه حتی خواهرشم قبولش نداره روعروس خودم کنم

وبلندشد

پشت سرش مادرخواهرامین توسکوت بلندشدن

اشک ازگوشه چشم امین جاری شد پشت سرمادرش رفت

من همچنان توشوک بودم

بعدازرفتن مهمونها احمدکتک مفصلی به پروانه زدوصدای پروانه که زیرمشت لگداحمدبودبه گوشم میرسید

بعدازچنددقیقه پروانه باسروصورت خونی جلوظاهرشدبهم حمله کرد

گفت توپیش خودت چی فکرکردی که توقع داشتی من بهت کمک کنم تابه عشقت برسی وخوشبخت بشی

ومن شاهدخوشبختی توباشم 

موهای من تودستش بودمیکشیدحتی احساس دردم نمیکردم

احمدامدسمت پروانه دوباره شروع کردبه زدنش تابتونه من رواززیردستش دربیاره

پرتش کردگوشه اتاق

صدای پروانه میومدکه میگفت گمشوازخونه من برو بیرون...

#سحرفرهمند#

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …
2714

قسمت۳۵:پروانه گفت ازخونه من گمشوبیرون زنیکه خراب

احمدخسته شده بودازکتک زدن پروانه بچه ها ترسیده بودن گریه میکردن

بلندشدم دیگه تحمل اون خونه رونداشتم 

من اون شب توسط خواهرخودم کشته شدم

احمدامدجلودستم روگرفت گفت حق نداری بری این موقع شب درست نیست

پروانه مثل وحشی هاپریدوسط گفت بایدهمین الان بره وگرنه من میرم

چیه نکنه عاشقش شدی

دستم روازدست احمدکشیدم بیرون بدون هیچ حرفی بااون سروضع بهم ریخته وصورتی که پرازچنگهای پروانه بودازخونه زدم بیرون

وسط کوچه متوجه شدم حتی کفش هم نپوشیدم صدای دادبیداداحمدوکتک خوردن پروانه به گوشم میرسیدولی اگرپروانه روهم میکشت برام مهم نبود

داغی که پروانه به دلم گذاشته بودانقدرسنگین بودکه باهیچی التیام پیدانمیکرد

میدونستم عشقم روبرای همیشه ازدست دادم مثل دیونه هاتوکوچه راه میرفتم هدف مشخصی نداشتم که یهویکی من روکشیدسمت خودش سرم روگرفت توبغلش میگفت مونس ببخش نتونستم درحقت برادری کنم

توان مقاومت هم نداشتم احمدمن روسوارماشینش کرد

اون زمان یه ژیان داشت وراه افتادسمت کرج انقدرشوک بهم واردشده بودکه احمدمیگفت مونس ترخداگریه کن بذارسبک بشی سکته میکنی

تنهاحرفی که میزدم دادن ادرس به احمدبوددرحدچندجمله

خلاصه احمد من رورسوندخونه لیلا مثل یه مرده متحرک بودم که بااحمدواردحیاط شدم

عباس تامن روبااون سروضع دیدحمله کردسمت احمدازسرصدای عباس لیلاامدبیرون

اونم تامن روبااون صورت زخمی موهای اشفته دیددودستی زدتوسرش دویدسمتم

حتی نمیتونستم حرفبزنم که عباس احمدبدبخت رونزنه

دوتاازهمسایه هاامدن جداشون کردن احمددادمیزدبابامن شوهرخواهرشم بذاریدحرفبزنم عباس امدسمتم گفت مونس حرفبزن چه بلای سرت امده کاراین مرتیکه است

باسرم گفتم نه

احمدامدکنارم نشست زیرچشمش کبودبودوگوشه لبش خونی گفت مونس ترخداحرفبزن وبراشون تعریف کن

لیلابلندم کردبه زورمن روبردخونه یه لیوان ابگرم باگریه بهم داد

عباس واحمدم اروم شده بودن امدن تواتاق

عباس میزد روپاش میگفت به جان مادرم بفهمم کی این بلاروسرش اورده زندش نمیذارم

لیلا دادزدسرعباس گفت زبون به جیگربگیرببینم چی شده

بعدبه احمدگفت تعریف کن پسرم بگوچی شده احمدکل ماجراروبراشون تعریف کردگفت من شرمنده شدم

زن من بدکینه خانوادش روبه دل گرفته وقتی مونس روباروی خوش پذیرفت فکرمیکردم دوری وغربت دلش روبه رحم اورده ومیخواد درحق این دخترمادری کنه

چه میدونستم میخوادانتقام بگیره

احمدگفت به جان دوتابچه هام پروانه روزنده نمیذارم ازخونه ام بیرونش میکنم...

#سحرفرهمند #

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …
به سن ک نیست مهم دله 😂😘

😁😍😍❤

ادمها را نباید به هر قیمتی نگه داشت . همه برای ماندن نمی ایند. ادمی که میماند جنسش با دیگران فرق دارد.....برای ماندنش مجبور نمیشوی خودت را تغییر دهی .اینو بیاد داشته باش برای نگه داشتن ادما نباید خودتو زیر پا له کنی.....ادما باید با دلشان بمانند نه با جسمشان....

قسمت۳۶:احمدقسم میخوردکه پروانه روازخونه بیرون میکنه

لیلا گفت احمداقابرادری شمادرحق مونس به ماثابت شدقسمت میدم به جون همون دوتابچه ات کاری به پروانه نداشته باش خدای این دخترم بزرگه بروسرخونه زندگیت

شایدپروانه ام مقصرنیست اونم زخم خورده است خواسته اشتباه مادرش روباخواهرش تسویه کنه احمدرفت ولیلابادوا گلی زخمهای من روشست

من همچنان ساکت بودم حرف نمیزنم

عباس گفت ننه چراحرف نمیزنه

لیلا یکدفعه سیلی محکمی زدتوگوشم بغضم ترکیدشروع کردم گریه کردن

مثل کسی که عزیزی ازدست داشته باشم شیون میکردم

لیلاهم پابه پای من گریه میکرد

چندروزحال روزخوبی نداشتم وهمش خواب بودم ونمیتونستم برم کارخونه

ازعباس سراغ امین رومیگرفتم میگفت کارخونه نمیادکسی ازش خبرنداره

هرکسی هم سراغ تورومیگیره میگم مریضی نمیتونی بیای کارخونه

علی برات مرخصی ردکرده

بیخبری ازامین برام دردبزرگی بودوروزبه روزافسرده ترمیشدم

یک هفته ازاین ماجرا گذشت جای زخمهای من بهترشده بودویه کم روبه راه شده بودم

لیلامثل به مادرمهربون کنارم بود

یه شب که عباس ازسرکارامدبایاالله وارداتاق شد علی همراهش بود

لیلا به استقبال علی رفت بهش خوش امدگفت

علی یه نگاه به من کرداروم سلام کردم

جوابم رودادگفت بهتری

عباس گفت مونس علی امده دیدنت

علی گفت خداروشکرمونس بداخلاق حالش خوبه لیلاخندیدگفت وا مادر دخترم به این خانمی کجاش بداخلاقه

علی گفت چندباربهش تذکردادم اون بچه قرتی به دردت نمیخوره باهاش دمخورنشوگوش نداد

ازکوره دررفتم گفتم نمیدونستم بایدازشمابرای زندگیم اجازه بگیرم

علی اخمهاش روتوهم کردگفت

اون بچه ترسو دمش روگذاشته روکولش فعلا فرارکرده کارخونه ام نمیاد

اگرم بیادمن دیگه راش نمیدم

باحرفهای علی انگار تودلم رخت میشستن همش میگفتم بس امین کجاست تکلیف من چیه یعنی رفته پشت سرشم نمیخوادنگاه کنه

اون شب علی گفت اگرنمیخوای کارت روازدست بدی فرداصبح باعباس میای سرکارت وگرنه اخراجی باهاتم تعارف ندارم

فرداصبح به امیدگرفتن خبری ازامین راهی کارخونه شدم ولی ازهرکس سراغش رومیگرفتم میگفتن خیلی وقته کارخونه نمیادازش خبری نداریم

کلا ناامیدشده بودم انگیزه ای نداشتم بی هدف روزهام میگذشت میرفتم کارخونه میومدم

تایه شب عباس به لیلاگفت میخوام ازدواج کنم وبایدبری خواستگاری

لیلا ازمن راجب خدیجه پرسیدگفتم دخترخوبیه ومهم اینکه همدیگررودوستدارن

لیلابه زورمنم برای خواستگاری بردوخانواده خدیجه خیلی زودقبول کردن وعباس خدیجه نامزدکردن وبرای یک ماه بعدقرارعروسی گذاشتن که قراربودزری هم ازشمال بیادوجودهیچ کس خوشحالم نمیکردحتی زری

تایه شب که تواتاقم بودم عباس صدام کردگفت بیامهمون داریم..

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۳۷:یه شب که تواتاقم بودم خدیجه وعباس صدام کردن گفتن مونس بیامهمون داری

من تعجب کردم آخه من کسی رونداشتم‌که بخوادبیاددیدنم

پیش خودم گفتم به احتمال زیادیازریه یااحمد

ولی وقتی ازاتاق امدم بیرون دیدم پشت عباس خدیجه یه خانم خیلی خوشگل بایه اقای خوشتیپ وایسادن

چقدرقیافه اون زن برام اشنابودولی اون لحظه هرچی فکرمیکردم ذهنم یاریم نمیکردتشخص بدم‌کیه چشماش ونگاهش خیلی برام اشنابود

برگشتم به گذشته وای خداباورم نمیشد این همون شیرین بوددخترقاسم خواهرناتنی خودم ازوقتی بامادرش رفته بودندیده بودمش

خودش امدجلومن روکشیدتوبغلش گفت مونس خواهرکوچولومن چقدربزرگ وخانم شدی

 من رویادت نمیاد

بوسش کردم گفتم شیرین میدونی چندساله ندیدمت من خیلی بچه بودم که توازخونه مارفتی خندیدگفت اره تویه ذره بچه بودی

 بایه ذوقی شوهرش روبهم معرفی کردگفت اینم اقامهدی همسربنده 

بهشون خوش امدگفتم بردمشون تواتاقم بعدازمختصرپذیرایی گفتم شیرین ادرس من روازکجاپیداکردی

گفت رفتم شمال دیدن مادرت وازتواتفاقهای که برات افتاده برام و تعریغ کرد

مادرت خیلی بی قراری میکنه برای دیدنت

ازش ادرست روخواستم گفت ماآدرسش رونداریم ولی یه خانواده تورشت ازش خبردارن

 من هم بامهدی رفتیم رشت وباکلی خواهش تمناازشون ادرست روگرفتیم وازموم قول گرفتن ادرست روبه کسی ندیم

بعدازبرگشت به تهران امدیم دیدنت

سرکوچه اقاعباس رودیدیم شانسی ازش ادرس روپرسیدیم گفت این ادرس خونه ماست باکی گارداریداسمت روکه گفتم عباس گفت اون خواهرخونده خودمه ومارواوردپیشت

خلاصه اون شب مهدی وشیرین پیش من موندن وتاصبح من برای شیرین درددل کردم ازتمام سختیهای که کشیدم گفتم

واتفاقی که توخواستگاری توسط پروانه برام افتاده

شیرین گفت دیگه تنهانیستی ازاین به بعدمن ومهدی کنارتیم وای کاش زودترمیومدم دیدنت تاجلوی اون اتفاق رومیگرفتیم

شیرین ازخودش گفت که دوتابچه داره وکنارمهدی خیلی خوشبخته وادرس خونش روبهم دادازم خواست برم دیدنش

ته دلم به هیچ کس دیگه اعتمادنداشتم وفهمیده بودم بخاطرشرایطم حق انتخاب ندارم

موقع خداحافظی شیرین ازم خواست مادرم روببخشم وبرم دیدنش

میگفت حال روزخوبی نداره مادرت 

نزدیک عروسی عباس بودخونه لیلا پرازرفت امد

سرخریدعباس لیلابرام به پیراهن سبزبلندبااستینهای حریرخریده بود وشب عروسی عباس من اون روپوشیدم موهام روازپشت بسته بودم یه کوچولوارایش کردم وبعدازمدتهاشادبودم

ولی فکرامین ازسرم بیرون نمیرفت همش میگفتم چی میشداونم اینجابودمن روبااین لباس میدید

تواین فکربودم که علی بایه خانم مسن واردمجلس شدوسنگینی نگاهش رو روی خودم احساس میکردم....

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

سمت۳۸:سنگینی نگاه علی روی خودم احساس میکردم وسعی میکردم تاجای که ممکنه باهاش رودرونشم

نمیدوم چرامن ازاین بشربدم میومد

علی ازنظرقیافه وظاهرخیلی خوش لباس وخوشتیپ بود

ولی من ازاون ‌غرورلعنتی چشماش متنفربودم

نمیتونستم یک درصدم بهش فکرکنم

 مادرعلی یه لباس محلی تنش بود که موهاش روازدوطرف بافته بوداز زیر روسریش زده بودبیرون

علی زیرگوش مادرش یه چیزی گفت

پیرزن‌ نگاهش رو دوخت به من وبعدازچنددقیقه امدسمتم

بدون حرف محکم بغلم کردگفت خوبی دخترم

بادست پاچگی بهش سلام کردم وازش تشکرکردم

 چقدرنگاه ودستهای زحمت کشیده اش بهم ارامش میداد

برعکس علی که هروقت میدیدمش عصبی میشدم

مادرعلی رفت سمت لیلا

علی ازکنارم ردشد

واروم درگوشم زمزمه کرد مال خودمی...

ازحرص ناخونهام روکف دستم فشارمیدادم دوستداشتم میکوبیدم تودهنش

اون شب اقای منصوری وزری برای عباس سنگ تموم گذاشتن

کلی پول شاباشش کردن وبه عنوان هدیه عروسی مبلغ زیادی پول کادودادن

جای طنازخیلی خالی بودوزری میگفت طنازتوی فرنگ نامزدکرده وهمونجاموندگارشده

شب عروسی عباس به خوبی خوشی تموم شد

ولی موقع خداحافظی مادرعلی به لیلابازبان ترکی یه حرفهای میزدکه فقط اخرش رومتوجه شدم

‌که لیلا گفت قدمتون روی چشم خوش امدیداخرهفته منتظرتون هستم

وقتی همه مهمونارفتن منصوری رفت توی اتاق من استراحت کنه

من ولیلا زری تنهاشدیم

جریان خواستگاری امین واون ابروریزی رو زری هم فهمیده بودوازم گله کردکه چرابه اونانگفتم

گفتم شماخیلی زحمت من روکشیدیدنمیخواستم مزاحمتون بشم

فکرمیکردم خواهرم درحقم مادری میکنه وبایاداوریش زدم زیرگریه

گفتم من امین روبرای همیشه ازدست دادم

زری گفت مونس شایدیه مصلحتی توش بوده خودت رو اینقدراذیت نکن

بعدزری به لیلا گفت راستی مادرعلی همون غزل خانمه که همیشه ازش تعریف میکنی

لیلا گفت اره همونه شیرزنه خودش به تنهای یه طایفه روحریفه

حیف که الان مریضیه ودرد لاعلاجی گرفته

ازحرفهاشون زیادسردرنمیاوردم وانقدرخسته بودم که تاسرم روگذاشتم روبالشت خوابم برد

فرداصبح زود زری واقای منصوری برگشتن رشت ومنم اماده شدم برم کارخونه

میدونستم عباس نمیادچون تازه دامادبود

صبحانه رو خوردم وباکلی سفارش لیلا راهیه کارخونه شدم

وقتی رسیدم دم کارخونه ازچیزی که میدیدم مات مبهوت بودم

باورم نمیشدچیزی روکه میدیدم 

واقعاخودش بودامین عشق من بود

ولی این چندماهی که ندیده بودمش چقدرلاغرشده بود

انقدرذوق زده شده بودم که سریع رفتم جلوبهش سلام کردم 

من پرازهیجان بودم ودلتنگ امین

 ولی امین خیلی سردباهام برخوردکردگفت میشه باهات حرفبزنم...

#سحرفرهمند#

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۳۹:امین گفت میخوام باهات حرفبزنم ازرفتارش فهمیدم خبرهای خوبی نمیخوادبهم بده گفتم بریم جای همیشگی

طول مسیراصلاحرفی نزدیم وقتی هم رسیدیم بی توجه به من رفت نشست کناررودخونه

گفت مونس شروع این رابطه باشرایط تواشتباه محض بودومن توان بدی دادم 

من بخاطرحماقتم باعث شدم پدرم سکته کنه والان عذاب وجدان دارم

گفتم چی شده امین

گفت وقتی برگشتیم باپدرم بحثم شدوبرای اولین بارجلوش وایسادم سرش دادزدم من تاحالابه پدرم بی احترامی نکردم

انقدری این رفتارم براش سنگین بودکه فشارش بالارفت جلوی چشمای من سکته کرد

من تااخرعمرخودم رونمیبخشم بخاطرخودخواهی خودم خانواده ام گرفتارکردم

دلم میخواست بگم بس من چی عذابی که من دارم میکشم گناهش گردن کیه!؟

ولی خوب میدونستم حق اعتراض ندارم

امین بلندشدگفت مونس من بخاطرقولی که به پدرم دادم مجبورشدم برای همیشه دست ازتوبکشم وبادخترداییم عقدکنم امدم بهت بگم منتظرمن نباش وخیلی راحت ازکنارم ردشدرفت

حتی نگاهمم نکرد

انقدرحالم بدبودکه کارخونه ام نرفتم وساعتها کنارهمون رودخانه نشستم برای حال روزخودم گریه میکردم ومسبب تمام این اتفاقهارومادرم میدونستم وخواهرم پروانه

امین حق داشت دخترفراری روهیچ کس به این راحتی قبول نمیکنه

هواتاریک شده بودکه برگشتم خونه ازحال روزم لیلاوعباس فهمیدن امین رودیدم وبااصرارزیادمجبورشدم براشون تعریف کنم هردوتاشون مثل همیشه کنارم بودن ونویدروزهای خوب رومیدادن

چندروزی گذشت وباحمایت عباس لیلایه کم بهترشدم کارخونه ام که میرفتم سعی میکردم تاجای که ممکنه باعلی رودر رونشم اونم انگارمیدونست حالم خوب نیست زیاد دوربرم نمیومد

اخرهفته که شدلیلا گفت میخوایم بریم خونه مادرعلی غزل خانم وتوهم بایدبامابیای هیچ تمایلی به رفتن نداشتم ولی بخاطرتمام خوبیهای لیلانتونستم روحرفش حرفی بزنم وگفتم باشه

صبح جمعه یه بلوزشلوارکرم رنگ پوشیدم موهامم بافتم بالیلا وعلی زنش راهی روستاشدیم

عباس باپولی که اقای منصوری بهش کادو داده بودیه فلوکس خریده بودوهمه باماشین عباس رفتیم

فاصله روستاتاکرج یکساعتی بودوبادیدنش یادشمال افتادم پرازدرخت بودسرسبزواب هوای خنکی داشت وقتی به خونه غزل خانم رسیدیم یه حیاط بزرگ بودکه پرازمرغ وخروس بودوگوشه حیاط هم چندتاگاو وتعدادزیادی گوسفندبود

باورم نمیشدعلی بااون سروضع کلاسی که میذاشت بچه همچین جای باشه

واردحیاط که شدیم سه تازن که دامنهای بلندپوشیده بودن وصورتشون ازافتاب سوخته بودویکیشونم یه بچه به کولش بسته بودباتعجب نگاه من میکردن لیلا اروم دم گوشم گفت مونس کاش بلوزشلوارنمیپوشیدی

اولین نفری که به استقبالمون امدعلی بودبایه تشیرت شلوارورزشی سفید...

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۴۰:علی یه بلوزشلوارسفیدورزشی تنش بودامداستقبالمون

عباس روبغل کردبه ماهم خوش امدگفت

چشماش برق خاصی داشت

غزل خانم هم باخوشرویی ازمون پذیرایی کرد

هرچیزی سرسفره میذاشتن محلی بودازنون گرفته تاماست ودوغ ومرغ که پخته بودن

توحرفهاشون متوجه شدم اون سه تازن توحیاط زنداداشهای علی هستن وبرادرهاش سرزمین برای کاررفته بودن

پدرعلی هم امدبایه زبان ترکی بهمون خوش امدگفت پدرعلی برعکس غزل خانم یه مردعبوس بودکه همه روازبالانگاه میکردواصلافارسی حرف نمیزد

منم متوجه حرفهاش نمیشدم

زنداداشهای علی خیلی بداخلاق بودن وطرزنگاهشون به من زیادجالب نبود

وعلی تنهافرزندی بودکه ازدواج نکرده ومجردبود

متوجه شدم تمام عروسهاشون فامیل هستن واصلا باغریبه وصلت نکردن

نسبت غزل رولیلاازعباس پرسیدم

عباس گفت غزل خاله مادرلیلاست

بعدازناهار غزل امدکنارم نشست گفت مونس خیلی دوستدارم توعروسم بشی ومیدونم علی خاطرت رومیخوادوتوی فامیل کسی که لایق علی باشه رونداریم

خودم روجمع جورکردم گفتم شمالطف داریدولی من.. نذاشت حرفم روکامل کنم گفت من همه چی روراجع به تومیدونم

مهم نجابته که توداری وتاوقتی من زنده ام روسرم جاداری

خودم ازلیلاخواستم که توروبیاره اینجاتابامابیشتراشنابشی

نمیدونم چراحرفهاش به دلم نشست وپیش خودم گفتم من روکه خانواده ام نخواستن عشقمم به لطف خواهرم ازدست دادم چه فرقی میکنت باکی زندگی کنم

تاغروب تواون روستابودیم وبعدبرگشتیم تهران

وقتی امدیم خونه لیلاازم خواست به علی خواستگاریش فکرکنم

میگفت اون شرایطتت رومیدونه وبااگاهی کامل داره ازت خواستگاری میکنه

خودمم هرجورفکرمیکردم به این نتیجه میرسیدم کمترکسی من روبااین شرایط قبول میکنه

ولیلا تمام تلاشش رومیکرد من روسرسامون بده ومیگفت کی بهترازعلی

کم کم داشتم کوتاه میومدم وبه ازدواج باعلی فکرمیکردم

ولی میدونستم این ازدواج ازطرف من هیچ عشق علاقه ای توش نیست واینقدرنسبت به اطرافیانم بی اعتمادشده بودم که دوستنداشتم حتی به شیرین هم اطلاع بدم

لیلابرای زری پیغام فرستادکه مونس میخوادازدواج کنه واخرهفته بیاد

 وبرای خانواده علی هم پیغام فرستادکه مونس رضایت داده برای خواستگاری رسمی بیاید

این وسط علی به عباس گفته بودبه مونس بگودیگه کارخونه نیاد

من دوستندارم زنم بیادسرکارواینجوری شدکه من دیگه علی روندیدم

تاپنج شنبه شب که عباس امدگفت علی امده ومیخوادقبل امدن خانواده اش حرفهای مهمی بهت بزنه...

#سحرفرهمند#

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز