قسمت۶:اون شب تاصبح خوابم نبردازدست بی بی قاسم ناراحت بودم چرابهم دروغ گفتن
صبح که شدپروانه روازخواب بیدارکردم گفتم برددنبال بی بی بگومامانم کارت داره اب دستته بذارزمین بیا
یکساعتی طول کشیدتا پروانه بابی بی امد
شیرین خیلی مضطرب بودتاچشمم خوردبه بی بی باخشم نگاهش کردم دادزدم گفتی زودشوهرکن گفتم چشم
من روازترس مردن خودت دادی به مردی که دخترش هم سن خودم بوددیگه چرابهم دروغ گفتید
این بوداون بخت سفیدی که گفتی مثل برف
بی بی باتعجب نگاهم میکردگفت چی شدمریم جن زده شدی
گفتم قاسم زنش زنده است چراگفتیدمرده
بی بی یه کم خودش روجمع جورکردگفت چه فرقی میکنه زنده باشه یامرده زنش به دردنمیخوردطلاقش داده
شیرین باحرفهای بی بی زدزیرگریه
گفت دیشب مامانم امده بوددنبالم
بی بی نگاهم کردگفت مریم این چی میگه
گفتم مرجان دیشب اینجابودامده دنبال دخترش
بی بی باحرفم چنددقیقه ای ساکت شدبعدصدام کردبیرون
گفت مریم مادرش یذارببرش توخودت خرج چهارتابچه داری نون خوراضافی میخوای چکار
من شنیدم مرجان وضعش خوبه شیرین اگره بره پیش اون زندگیش بهترمیشه
گفتم بی بی توچقدرمرجان رومیشناسی
گفت قاسم خدابیامرزبرای من تعریف کرده وقتی۱۷سالش بوده برای کارادامه تحصیل میادتهران
چون توارومیه موقعیتی برای پیشرفت نداشته
چندسال قاسم توی تهران میمونه هم کارمیکرده هم درسش رومیخونده وتویه خونه باچندتاپسرهمخونه بود
که گاهی شبها میرفتن کاباره تواین رفت امده های شبانه بامرجان که رقصنده خواننده اونجا بوده اشنامیشه
ویک دل نه صددل عاشقش میشه وباکلی دردسرمیتونه مرجان راضی کنه زنش بشه
بعدازازدواجم ازگذشته مرجان چیزی به خانواده اش نمیگه
تامیزنه مرجان حامله میشه وبعدازنه ماخداشیرین روبهشون میده
ولی بعدازبه دنیاامدن شیرین رفتارمرجان عوض میشه کلابه شیرین قاسم زیادنمیرسیده دنبال قرفرخودش بوده وکلی باقاسم سراین موضوع کتک کاری دعوا داشتن
تایه شب که قاسم میادخونه میبینه نه مرجان هست نه شیرین وروی طاقچه یه نامه میبینه که بادست خط مرجان بودوبراش نوشته شیرین روسپردم به زن همسایه امدی بروازش بگیرش من دارم برای همیشه اززندگیت میرم
چون خسته شدم من ساخته نشدم برای این نوع زندگی
وقاسم باکلی گشتن میتونه مرجان روبایه سروضع ناجورتوی کاباره هاپیداکنه ومجبورمیشه طلاقش بده وشرط طلاقشم ندیدن شیرین بوده وشیرین روتایکسال همسایه هاترخشک میکردن وقاسم ازترسش ابروش چیزی به خانواده اش نمیگفته تااینکه..
#سحرفرهمند#