2726
عنوان

زندگیِ مونس...

14155 بازدید | 141 پست

سلام دوستان اومدم براتون داستان زندگیه مونسو بزارم اگه دوس داشتید دنبال کنید قشنگه 💜


پ.ن۱: داستان زندگی من نیست 

پ.ن۲: یکم طولانیه سعی میکنم تند تند پارت بزارم 

پ.ن۳: قشنگه ارزش خوندن داره و صرفا چون برای شما اتفاق نیوفتاده دلیل نمیشه ک خیالی یا دروغ باشه 😊

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

2728

قسمت۱:ازوقتی یادمیادصبح زودبایدبه اجبارمادرم بیدار میشدم تمام کارهای خونه انجام میدادم انقدرکوچیک بودم که وزن جارو برام سنگین بود نفسم بندمی اومد

سه تاخواهربرادرداشتم ومن بچه اخری خانوادبودم پدرم توشش ماهگی من بخاطرسرطان مرده بود

ماتوخونه ای که دولت بهمون دادبودزندگی میکردیم یه حیاط بزرگ بودباچندتااتاق که توهراتاق یه خانواده زندگی میکردوهمشون تو شهرداری کارمیکردن

پدرمنم توشهرداری کارمیکردواوضاع مالی خوبی داشته

مادرمن یه زن قدبلندباچشمهای ابی و موهای بلوندداشت که همیشه بایه لچک موهاش رومیبست اون روزهانگاه های زنهای همسایه که با نفرت به ماومادرم نگاه میکردن رونمیفهمیدم

تا اینکه یه روزخانم واحدی که بامامانم رابطه خوبی داشت امدخونمون به مامانم گفت مریم جان توخیلی جوانی وزیبازنهای اینجا ناراحتن تو بیوه هستی وممکنه زیرپای شوهراشون بشینی دست خودشون نیست دیدخوبی ندارن بهترزودتر شوهرکنی

 مامانم خودش روجمع جورکردگفت کی میادمن روباچهارتابچه بگیره

 خانم واحدی گفت دختربزرگت دیگه وقت شوهرکردنشه پروانه روشوهربده بره دوتاپسراهم بفرست سرکارمیمونه مونس که خدای اونم بزرگه من خودم برات یه شوهرخوب پیدامیکنم 

لبخندگوشه لب مادرم هیچ وقت یادم نمیره چون همون لبخند سبب بدبختی بچه هاش شد

 همون شب مامانم چهارتامون روجمع کرد دورخودش ماهم زیاد سن سال نداشتیم 

گفت بیاید میخوام قصه زندگیم روبراتون تعریف کنم همه ماخیلی دوستداشتیم بدونیم گذشته مادرم چی بوده 

مامانم برامون تعریف کردوقتی نه سالش بودبه اجباربی بی که مادربزرگش میشده نشوندنش پای سفره عقدبایه مردسی ساله توصداش بغض بودبغضی که حکایت ازسالهاسختی داشت 

گفت وقتی بچه بودم پدرمادرم روازدست دادم

بی بی بزرگم کرده

خودبی بی مریض بودفکرمیکرده به زودی میمیره بنابراین تصمیم گرفته بودتازنده است من روسرسامون بده

 اون زمان قاسم ازارومیه امده بودبرای کارسمت شمال وتوشهرداری کارمیکردمستاجربی بی بود

وازنظربهترین گزینه برای عروسی بامن بود...

#سحرفرهمند#

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۲:توعالم بچگی خودم بودم که یه روزبی بی صدام کردگفت مریم تودیگه بزرگ شدی بایدبری خونه بخت من نمیدونستم خونه بخت چیه تواون سن کم 

گفتم بی بی خونه بخت چه شکلیه بی بی باگریه گفت خونه بخت هرکسی به اقبالش بستگی داره عزیزدلم امیدوارم خونه بخت توام سفیدباشه مثل برف 

اون روزگذشت تاچندشب بعددیدم قاسم بابی بی داره حرف میزنه خیلی ازش میترسیدم قاسم یه مردهیکلی بودباسیبیلهای پرپشت هروقت توحیاط میدیدمش فرارمیکردم زیرشیرونی قائم میشدم میدیدم بی بی به هربهانه ای قاسم رومیاره خونه شام ناهارنگهش میداره وباهاش پچ پچ میکنه

 من ازترسم زیاددوربرشون افتابی نمیشدم

 تایه شب بی بی صدام کردگفت بروازتوگنجه نبات بیاراقاقاسم دهنش روشیرین کنه 

نگواون شب بی بی قاسم برای اخرهفته قول قرارشون روگذاشتن

من باید توسن نه سالگی میشستم پای سفره عقد یادمه پای سفره عقداصلا نمیدونستم چی بایدبگم به زورنیشگون بی بی گفتم بله

بعدازعقد تاچندروزقاسم روندیدم خوشحال بودم که رفته

تایه شب بی بی صدام کردگفت مریم قرارفرداعروس بشی وکلی اززن بودن برام تعریف کردمن توعالم بچگی خیلی میترسیدم دودستی چسبیده بودم به بی بی میگفتم من نمیخوام زن باشم نمیخوام شوهرکنم من ازقاسم میترسم

بی بی باحرفام گریه میکردمیگفت به نفعت بی بی حالابروبخواب که صبح کلی کارداریم

 صبح که شدزن همسایه طلعت خانم امدافتادن به جونم کل صورتم ازبندقرمزشده بودمیسوخت چندتازنم کل میکشیدن 

قاسم هنوزنیومده بودوهمسایه هاتوسینی کلی کادوبرای بی بی اورده بودن

منم توحیاط برای خودم بالاپایین میپریدم فارغ ازبلای که قرارسرم بیاد

که یدفعه بی بی گفت ذلیل شده بیابتمرگ مثلاتوعروسی

اون روزگذشت فرداش قاسم بایه دخترهمه سن سال من امدچقدرازدیدنش خوشحال شدم فکرمیکردم قاسم یه همبازی جدیدبرام اورده

 بی بی بهشون خوش امدگفت به دختربچه گفت شیرین توی

قاسم ازشونه های دخترگرفتش هولش دادسمت بی بی

گفت سلام کن دختربیچاره ازترسش سلام کرد

 بی بی منوصداکردگفت مریم بیاشیرین روببرتو بالبخندرفتم سمتش دستش رو گرفتم رفتیم تواتاق تاتنهاشدیم شیرین بایه لهجه ترکی گفت توقرارزن بابای من بشی

من نمیدونستم حتی زن باباچیه

 گفتم من خیلی وقته بابام مرده شیرین...

#سحرفرهمند#

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۳:شیرین گفت زن بابای من تویی

 توبچگی خودم معنی زن بابارونمیفهمیدم گفتم شیرین من بابام خیلی وقته مرده

 شیرین که معلوم بودخیلی پخته ترازمنه خندیدگفت نه توزن بابای منی همون قاسم 

همین لحظه بی بی صدام کردگفت بروچای بریز

صدای قاسم رومیشنیدم که میگفت دولت بهم خونه میده فعلامجبورم تااخرهفته صبرکنم تاخونه ام روتحویل بگیرم بعدمیام مریم باخودم میبرم

 بی بی گفت باشه پسرم مریم زنت اختیارش روداری ولی تانبردیش توخونت عروسش نکن 

قاسمم گفت روچشمام بی بی

باحرف قاسم ترسیدم ومیدونستم دیریازودبایدباهاش برم ولی توهمون عالم بچگی میگفتم شیرین هست تنهانیستم باهاش بازی میکنم

 یک هفته مثل برق بادگذشت وتواون یک هفته بی بی کل اشپزی رومیدادمن انجام بدم که مثلا کدبانوبشم 

اخرهفته که شدقاسم بایه درشکه امددنبالم ازترسم تمام بدنم میلرزیدگریه ام بندنمی امد

قاسم من روبغل گرفت سواردرشکه کرد 

بی بی که برای بدرقه امدبودسعی میکردارومم کنه

 گفتم بس چراشیرین نمیادمن دوستندارم تنهاباقاسم برم ازش میترسم بی بی گفت مریم جان تودیگه بزرگ‌شدی من وشیرین هم فرداصبح برات کاچی میاریم

 تاامدم حرف بزنم قاسم دستم رومحکم گرفت به درشکه چی گفت حرکت کن 

ومن خیلی غریبانه بابی بی اون خونه خداحافظی کردم

 کل راه روگریه میکردم درک درستی ازاصل ماجرانداشتم وازقاسم درحدمرگ میترسیدم 

وقتی هم رسیدم من روبغل کردازدرشکه پیاده شد

بعددریه خونه روبازکرد که یه حیاط بزرگ داشت وسطش یه حوض بزرگ بودوچندتااتاقم دورحیاط بود 

گریه کنان دنبال قاسم راه افتادم دریه اتاق روباپابازکردگفت اینجادیگه خونه تومن میرم دست صورتم روبشورم وای به حالت برگردم بیام ببینم داری گریه میکنی 

ازترسم رفتم کنج اتاق نشستم بقچه لباسام که دستم بودروبغل کردم بعدازچنددقیقه قاسم امدتو

گفت تودیگه زن منی بایدحرفم روگوش کنی پاشوبرویه چای درست کن برام بیار

نمیتونستم اصلانگاهش کنم وچاره ای جزاطاعت نداشتم پیش خودم میگفتم حرفش روگوش کنم اذیتم نمیکنه 

رفتم توحیاط اشپزخونه مامشترک بودبراش یه چای درست کردم اوردم سعی میکردم زیادبهش نزدیک‌نشم 

دم غروب که شدقاسم یه تشک وسط اتاق پهن کرد

گفت پاشوبیابخواب

 گفتم من خوابم نمیاد...

#سحرفرهمند#

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۴:دم غروب که شدقاسم یه تشک انداخت وسط اتاق گفت بیا بخواب 

گفتم من خوابم نمیادخندیدامدسمتم محکم مچ دستم گرفت من روکشوندسمت خودش

 اونشب شایدبدترین اتفاق عمروتجربه کردم صبح بادردشدیدبدنم خونریزی که ازش وحشت کردبودم بیدارشدم

 قاسم نبودازش متنفر بودم نشستم توجام شروع کردم گریه کردن که سرکله بی بی باشیرین پیدا شد

ازاونم متنفربودم دوستنداشتم ببینمش ولی سکوت کردم به زوربی بی دوتاقاشق کاچی خوردم وازاون روز زندگی من کنارقاسم شیرین شروع شد

کم کم متوجه شدم شیرین ازازدواج اول قاسم وزنش چندساله فوت کردوتواین مدت شیرین روخواهرش نگه داشته

باشیرین رابطه خیلی خوبی داشتیم ومثل دوتادوست بودیم

 قاسم برخلاف قیافه ترسناکش قلب مهربونی داشت وهروقت ازسرکارمیومدبرای من شیرین کلی خوراکی میخریدبه وجودش عادت کرده بود

وطی سالهازندگی کنارقاسم صاحب ۴تابچه شدم که قاسم بابه دنیاامدن هرکدومشون کلی خوشحال میشدشیرینی پخش میکرد

تودوران بارداری اخرم بودم که قاسم ازدردقفسه سینه اش مینالیدوهرروزرنگش پریده تروزردترمیشدوهمیشه بیحال بود

من اون زمان ۱۸ سالم بودوسرمونس حامله بودکه متوجه شدیم قاسم سرطان ریه داره وکاری ازکسی براش برنمیاد

چندوقتی بیمارستان بستریش کردن وکارمن فقط گریه کردن بود

وقتی مونس به دنیاامدقاسم بااون حال خرابش کلی خوشحال شد

اون زمان خیلی هامیگفتن قاسم رو ببرید تهران شایدخوب بشه

بی بی هم میگفت جمع کن قاسم روببریم برای درمان تهران

گفتم بی بی باچهارتابچه چه جوری راهی تهران بشم نمیتونم ببرمش وقاسم وقتی مونس شش ماهش شدماروتنهاگذاشت چشماش روبرای همیشه بست

 من موندم چهارتابچه قدنیم قدهزاریک جورگرفتاری دولت حقوق قاسم روباکلی کسرکردن به مامیدادولی افاقه نمیکرد

تصمیم گرفتیم باشیرین بریم توخونه عیون نشینهاکارکنیم وبچه هاروهم میسپاردیم به پروانه دختربزرگم میگفتم ازچشمات بیشترمراقبشون باش مخصوصا مونس که ازهمه کوچیکتربود

مدتی گذشت تایه شب که ازسرکارامدیم جلوی درخونه یه جفت کفش پاشنه بلند زنونه رودیدیم..

#سحرفرهمند#

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۵:یه یک شب که خسته ازکاربرگشتیه بودیم خونه یه جفت کفش پاشنه بلندشیک پشت دردیدیم 

به شیرین نگاه کردم گفتم یعنی کیه؟

ما کسی رونداریم که انقدرعیون باشه بخوادبیاددیدن ما

باعجله رفتم سمت اتاق دربازکردم نگاهم افتادبه یه زن فوق العاد خوشگل که شباهت عجیبی به شیرین داشت

 تارفتم توسلام کردم بپرسم شماکی هستی

پروانه گفت عزیزاین خانوم باتوکارداره میگه فامیل شیرینه

نگاهش کردم دستش روبه سمتم درازکردگفت من مرجانم زن قاسم 

امدم دنبال خترم 

هاج واج نگاهش میکردم گفتم ولی زن قاسم مرده

 مرجان خنده ای ازروحرص کردگفت اون خیلی دوست داشت من بمیرم ولی داری میبینی که زنده ام

تاقاسم زنده بودجرات امدن نداشتم حتی نمیتونستم بیام دخترم روببینم ولی الان که مرده میخوام دخترم روببرم پیش خودم بزرگش کنم

من و شیرین باهم بزرگ شده بودیم مثل دوتاخواهربودیم

اندازه بچه هام دوستش داشتم و احساس مالکیت میکردم بهش

 باحرص سرمرجان داد زدم گفتم گورت روگم کن

 اون لحظه انگارتمام اتفاقات زمان ازدواجم امدجلوی چشمام که به زورمجبورم کردن زن قاسم بشم ونذاشتن بچگی کنم

 وبی بی که ازترس مردن من رودادبودبه مردی که ۲۱سال ازم بزرگتربودقاسم مردولی بی بی هنوززنده بود

من توسن هجده سالگی با۴تابچه بیوه شدبودم والان فهمیده بودم که زن قاسم زنده است امده شیرین روباخودش ببره

درکش برام خیلی سخت بود

خودم روجمع جورکردم گفتم شیرین روبهت نمیدم

مرجان یه نگاه حقارت امیزی بهم کردگفت میخوای مثل خودت کلفت بشه به سرووضعت خودت زندگیت نگاه کن

شیرین که تااون لحظه ساکت بودرفت سمت مرجان بهش گفت کلفتی کنارمریم روترجیح میدم تاخانومی کنار زنی مثل تو

باحرف شیرین دل جراتم بازشددرباز کردم گفتم بروبیرون وگرنه آژان خبرمیکنم

 مرجان رفت سمت درگفت شک نکن دوباره برمیگردم

بوی عطرش تمام اتاق روپرکردبودازکنار من ردشد

روکردبه شیرین گفت من مادرتم نه این زن به نفعت خودت بازبون خوش بیای

بارفتن مرجان شیرین گریه میکردبه من میگفت توکه من رو بهش نمیدی نمیدونستم چی بایدبگم تاارومش کنم

گفتم فردامیریم پیش بی بی حقیقت ازش میپرسیم..

#سحرفرهمند#

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …

قسمت۶:اون شب تاصبح خوابم نبردازدست بی بی قاسم ناراحت بودم چرابهم دروغ گفتن 

صبح که شدپروانه روازخواب بیدارکردم گفتم برددنبال بی بی بگومامانم کارت داره اب دستته بذارزمین بیا

یکساعتی طول کشیدتا پروانه بابی بی امد

شیرین خیلی مضطرب بودتاچشمم خوردبه بی بی باخشم نگاهش کردم دادزدم گفتی زودشوهرکن گفتم چشم 

من روازترس مردن خودت دادی به مردی که دخترش هم سن خودم بوددیگه چرابهم دروغ گفتید

این بوداون بخت سفیدی که گفتی مثل برف

 بی بی باتعجب نگاهم میکردگفت چی شدمریم جن زده شدی 

گفتم قاسم زنش زنده است چراگفتیدمرده 

بی بی یه کم خودش روجمع جورکردگفت چه فرقی میکنه زنده باشه یامرده زنش به دردنمیخوردطلاقش داده

 شیرین باحرفهای بی بی زدزیرگریه 

گفت دیشب مامانم امده بوددنبالم 

بی بی نگاهم کردگفت مریم این چی میگه

 گفتم مرجان دیشب اینجابودامده دنبال دخترش

 بی بی باحرفم چنددقیقه ای ساکت شدبعدصدام کردبیرون

 گفت مریم مادرش یذارببرش توخودت خرج چهارتابچه داری نون خوراضافی میخوای چکار

من شنیدم مرجان وضعش خوبه شیرین اگره بره پیش اون زندگیش بهترمیشه 

گفتم بی بی توچقدرمرجان رومیشناسی

 گفت قاسم خدابیامرزبرای من تعریف کرده وقتی۱۷سالش بوده برای کارادامه تحصیل میادتهران 

چون توارومیه موقعیتی برای پیشرفت نداشته

 چندسال قاسم توی تهران میمونه هم کارمیکرده هم درسش رومیخونده وتویه خونه باچندتاپسرهمخونه بود

که گاهی شبها میرفتن کاباره تواین رفت امده های شبانه بامرجان که رقصنده خواننده اونجا بوده اشنامیشه

 ویک دل نه صددل عاشقش میشه وباکلی دردسرمیتونه مرجان راضی کنه زنش بشه 

بعدازازدواجم ازگذشته مرجان چیزی به خانواده اش نمیگه

 تامیزنه مرجان حامله میشه وبعدازنه ماخداشیرین روبهشون میده

 ولی بعدازبه دنیاامدن شیرین رفتارمرجان عوض میشه کلابه شیرین قاسم زیادنمیرسیده دنبال قرفرخودش بوده وکلی باقاسم سراین موضوع کتک کاری دعوا داشتن

 تایه شب که قاسم میادخونه میبینه نه مرجان هست نه شیرین وروی طاقچه یه نامه میبینه که بادست خط مرجان بودوبراش نوشته شیرین روسپردم به زن همسایه امدی بروازش بگیرش من دارم برای همیشه اززندگیت میرم 

چون خسته شدم من ساخته نشدم برای این نوع زندگی 

وقاسم باکلی گشتن میتونه مرجان روبایه سروضع ناجورتوی کاباره هاپیداکنه ومجبورمیشه طلاقش بده وشرط طلاقشم ندیدن شیرین بوده وشیرین روتایکسال همسایه هاترخشک میکردن وقاسم ازترسش ابروش چیزی به خانواده اش نمیگفته تااینکه..

#سحرفرهمند#

در گریختن رستگاری نیست ! بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند …
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

دلم شکسته

wite | 1 دقیقه پیش
2687
2730