من مادرشوهرم خیلی خوبه فقط آلزایمر داره میگیره هرکاری میکنه انکارشون میکنه
هرچی میگه بعدش انکار میکنه
منم کلا هرچی میگه میگم حتما فردا یادش میره ولش کن
یبار نشست منم براش بازی نصب کردم باهاش برنج درست کردم ازش تعریف کردم که خوب برنج درست میکنی رازش چیه
بعد گفت مامانت باید یادت میداد
منم گفتم خب شماهم مامانمی دیگه
خلاصه هرچی میگه منم تازگی یاد گرفتم هی میگم مااااماااانی نگو اینجووورررررییی خب
لوس لوس میشم
الان عروس بزرگه دور برداشته براش منم الکی میرم خودمو میندازم وسط میگم چرا به مامانم اینجوری میگی
اونم کلی حرص میخوره حتی جلوی عروس بزرگه شده بگه اومدم خونت بهم ریخته بوده
منم گفتم مامان تا صبح بیدار مونده بودیم ببخشید که هیچکدوممون خونه رو جمع نکرده بودیم
گفت آره پسرمم باید جمع میکرد
خلاصه هرچی میگه من یه ببخشید میگم بهونمو میارم
عروس بزرگه حالا باهاشون بد شده منم همون جوری مثل قبلم
شده مادرشوهرم توی خرج کردن گفته مراقب خرجتون باش
منم گفتم چشم
اون یکی میگه توی زندگیمون دخالت نکنید
من میرم مانتو ۳۰۰تومنی رو ۱۶۰ پیدا میکنم میخرم جاریم ۱۵یا ۱۶سال بزرگتره میره همونو یه رنگ دیگشو برمیداره بعد مادرشوهرم ناراحت میشه ازش
مادر شوهرم کلا گیر کرده بین دوتا عروس
من که خنگ بازی درمیارم براش تازگیا خودمو به نفهمیدن میزنم و اون یکی عروسه که به همه چیشون گیر میده
تازه خواهرشوهرمم این وسط مونده چکار کنه با کی دوستی کنه
من با خواهرشوهرم جلوی اون یکی عروس خیلی گرم میگیرم جوری که اون به زبون اومده که چرا با من گرم نمیگیری با این که جدیده انقدر صمیمی شدی
خلاصه خیلی لوس شدم