اره دقیقا .. بیرون رفتنونم تحت کنترله..سری قبل رفتیم جنگل..خاهرش زنگید تافهمید میگه چیه هرروز هرروز جنگل!!!خوبهی پام خارج نیست..دیروزم بیرون بودیم شروع خرید زنگید نمی دونم چی گفت شوهرمم فقط می گفت باشه باشه..همونلحظه عوض شد بهانه گرفت بدون هیچ خریدی راست اورد خونه پیاده کرد خودشم تا نصفه شب رفت خونه خاهرش..اینقد اعصابم خورده از دیروز..حتی یادش رفت برای دخترم رفته بودیم شیرخشک بخریم بخاطر عفونت سینه نمی تونم درست شیر بدم..نمی دونم چرا تنهایی دعوتش می کنن ..جز تلاش برای ازار من نیست کارشون.. ی مدت شوهرم باهاشون سرسنگین شده بود بخاطر بحثیکه خاهرش و خاهرزادش باهام داشت .. حالا شنیدن سری قبل با هم حرفمون شده ..باز اینو کشوندن خونشون..خدانگذره ازشون.
شما باز دوست بودی و شاید عروس بابه میلش نبودی
ما رو که خودشون پسند کردن چی بگیم
مادر شوهر من خودش رو میزنه به سادگی و از به خیال خودش از روی خیر خواهی !!!! حرف هایی میزنه که تا فیها خالدون آدم می سوزه
هی بیا توضیح بده که اینطور نیست ،مثل نوار ضبط شده دوباره برمی گرده اول ...
متاسفانه نمک نشناس و خانوادگی از آسمون افتاده هم هستن
سر همین سادگی و خیرخواهی هاش هم باعث جدایی زنداداشش شد .
هی پاشو میخوره ها ،اما نمیدونم چرا به خودش نمیاد .
برادر شوهرم و زنش خیلییی باسیاستن،
اما از شانس گند من شوهرم خیلی، ازش تاثیر پذیری داره متاسفانه . از همین رو زندگی منم دائما تو تنش و معرض قضاوت و نقل محافل خاندان شوهریم.
خدا عاقبت همه رو ختم بخیر کنه ،ان شاءالله
خوشبحالت..خوبه ادم بموقع فکرش کار کنه .. منکه فقط سادگی کردم..خودم کردم ..وگرنه اوایل ازدواج شوهرم حتی ب مادرو پدرش زیاداهمیت نمیدادچون اینقدرازش استفاده کرده بودن ..زده شده بود..همه خانواده خیلی ازش حساب می برن .. و علتشونمی دونم با ی ترسی حرف می زنن..ولی اونقدرگفتم احترام بزارکه اومدن روی سرم نشستن..نمی دونمم چطور بیارمشون پایین..
منم متاسفانه بعد از ازدواجم وقتی می بینم حرفام اثر نداره خیلی بددهن میشم اما خانواده شوهرم نه!می دونی اونا هرجور ب من بی احترامی کنن شوهرم قبول نمی کنه و می بخشه اما بی احترامی اونا رو فراموش می کنه.از ۳ سال دوسالش شوهرم تنهایی باهاشون رابطه داره.ی بار با هزار خواهش و تمنا و قول و قسم منو با خودش برد و گفت نمیزارم کسی بهت تو بگه اما وقتی رفتم همش بی احترامی بود و من هیچی نگفتم و فقط گفتم رفتاراشون رو ببین.برگشته میگه خب ازت دلخورن چ انتظاری داری؟یا می گفت تو حساسی و هی ناراحتی رو کش میدی
خیلی ناراحتم خیلی
توکل ب خدا
مرسی ک واسم وقت گذاشتی عزیزمم اما خانواده شوهر من هر کوتاهی و بی احترامی ک ب شوهرم بکنن بعد چند وقت ب بهونه اینکه مریضیم و بدبختیم و از اینا سرو ته قضیه رو هم میارن!
راستش من دیگه کلا باهاشون قطع ارتباط کردم نمیرم شوهرم خودش میره.. مادرمم میگه تنهاش نزار هرجا رفت توام برو ولی واقعا حالمو بهم می زنن..کلا ادمای توخالی هستن ک هیچ حرف مفیدی نمیگن..اوایل می رفتم شوهرمو نمی تونستم بکنم اونام جلوی پسرشون حسابی خوش خدمتی میکردن و پذیرایی می کردن ..تا میخاستیم بلندشیم نمی زاشتن درواقع غیرمستقیم پسرشونو با محبت ب من جذب می کردن..چندبارجلوشون بحثمون شد تا نصفه شب اونجابودیم اونموقعم بارداربودم بازمیگفتن شب بمونیم چندشبم موندم .. ولی بدی رو از حدگذروندن..دو تا دخترشون بی دلیل سرم دادزدن و...
ن والا بدجنس ترازمادرشوهرت هم دیدم اونم مادرشوهر مادرممممم هستش که برادرموکوچیک بود ازگوشش میگرفت تاب میدادش دورخودش
شماجلوهمسرت احترام مادرشوهرت کن وقربون صدقش برو تو خلوت اذیتت کرد ازحق خودت دفاع کن تا اگ بخواد چغولیم بکنه شوهرت باورش نشه
دقیقاً شوهر منم میگفت تو حساسی. تو هر چقدرم از اونا ناراحتی خودت برو باهاش. شوهرت نمیتونه بکشتشون که. فوقش کوتاهتر میرین بگو اگه بی احترامی کردن پا شیم بیایم. در همین حد. من خودم خیلی به فحش حساسم. اصلآً روانم داغون میشه. نمیتونم تحمل کنم. حتماً حتمآً تمرین کن بددهنی نکنی. چون هزاریم حق باهات باشه به خاطر این ناحق میشی. باید بفهمن پسرشونو میخوان باید با تو کنار بیان. بیشتر میخوان پسرشونو ببینن باید یکم دندون رو جیگر بذارن و تو باید اینو بهشون بفهمونی. قیافه نگیر حال و احوال کن. یکم مهربونی هم بکن به خاطر نظر شوهرت. یکمم شیرین زبونی.میدونی چی میگم
البته بازم میگم یه نسخه رو نمیشه برای همه داد. خودت باید بهترین تصمیم رو با شرایطت بگیری.
