داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️
#قسمت_ هشتاد و یکم - بخش سیزدهم
ولی اون بچه دیگه تکون نمی خورد و انگار فقط من احساسش کرده بودم ..
پرستو می گفت : اگر راست میگی بگو به تو چی گفت : خندیدم و در حالیکه قلقلکش می دادم گفتم : می گفت به اون خواهر خوشگل من بگو دارم میام زود تر بره برام کادو بخره ...
گفت : گلنارجونم ازش می پرسی چی دوست داره ؟
گفتم : دستت رو بزار خودت بپرس ..بعد من گوش می کنم و بهت میگم ..
پرستو در حالیکه منو باور داشت بدون هیچ شکی دستشو گذاشت و پرسید ..ومن برای اینکه اون خوشحال بشه گفتم : وای ..چه چیزایم می خواد ..
اون می خواد تو براش پستونک بخری ..
پریناز گفت : اون خیلی کوچیکه نمی تونم حرف بزنه ..گفتم
: حرف نمی زنه که ..با احساسش اینو به ما میگه ..شما هم اگر خیلی دوستش داشته باشین خودتون بفهمین که چی لازم داره ..
منم چون خیلی دوستش دارم اینو می فهمم ...
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️
#قسمت_ هشتاد و یکم - بخش چهاردهم
شیوا لیوان رو گرفت و یکم ازش خورد بچه ها رفتن سراغ بازی و منو و شوکت کنارش نشسته بودیم ..
یک مرتبه بغض کرد و گفت : همش یاد عزیز میفتم که نا غافل چطوری از بین ما رفت ..
اگر بچه پسر باشه ؟ جای عزیز خیلی خالیه ...
شوکت گفت : اگر دختر باشه اصلا جاش خالی نیست ..خدا بیامرز صد تا نیش و کنایه می زد ...
شیوا خانم یک چیزی میگم ناراحت نشین ..من ازش بدی ندیدم ولی خاک براش خبر نبره .. واقعا من شاهد بودم نمی ذاشت یک آب خوش از گلوی شما پایین بره ..
شیوا که چشمهای آبی شیشه اش پر از اشک بود گفت : می دونم ..ولی من به اون به چشم یک مادر نگاه می کردم ..خیلی بچه هاشو دوست داشت ..و همین عذرشو برای خودش موجه می کرد ..
عزیز آدم بدی نبود دیدین که مراسمش چطور برگزار شد ..
چقدر مردم دوستش داشتن و خوب گاهی بهش حق می دادم که نگران پسرش باشه ..
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
https://t.me/nahid_golkar/12987
https://t.me/nahid_golkar/12987
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar