چند روز پیش مامانم رفته بود بیرون منم شروع کردم تمیزکاری خونه همه جارو برق انداختم کیک درست کردم چای هم دم کردم تا بیاد دیگه نزدیکای شب بود داشتم اماده می شدم برم نون بخرم برای شام که مامانم با خالم اومدن
خالم به مامانم گفت شهناز توکه گفتی خونه کثیفه
مامانم گفت کار دخترمه کیکم پخته وکلی ازم تعریف کرد که اگه نبود کارم لنگ بود کارای بانکی رو انجام میده زبونزده تو فامیل خانومه کمک دستمه و خالم قیافش پکر شد کاملا مشخص بود داشت می ترکید اونم با ی لحن بد گفت خداشانس بده دخترا همینن همش کارمیکنن
منم گفتم خاله کار که عار نیس هرکی وظیفه ای داره تو خانواده
میدونین این خالم خیلی پسری بود سه تا پسر فوق العاده بی ادبو تن پرور و بی شعورداره ینی هرجی بگم از بدیشون کم گفتم بعد قبلنا همش پیش اینو اون میگفت شهناز (مامان من)بهش حسودی میکنه چون همش یک پسر داره حالا که منو داداشمو با بچه هاش مقایسه میکنه میخواد بترکه
البته هنوزم سر عقاید احمقانش هست
به مامان بزرگم گفته شهناز از دختراش بیگاری میکشه برای همین هی دختر دختز میکنه
ولی خداشاهده مامانم تاحالا ازمن نخواسته کاری بکنم