2733
2739
عنوان

بیاید داستان زندگیم❤❤

| مشاهده متن کامل بحث + 1539 بازدید | 68 پست


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

اپیزود_دهم_زندگی_بهناز

هربار میرفتم سمت تلفن تا بهش زنگ بزنم اما جرات نمی کردم و دستم روی تلفن خشک میشد و بدنم به لرزه میوفتاد، یه روز که از دبیرستان برمیگشتم، رفتم توی سوپر مارکت تا نوشیدنی بخرم، چشمم به کارت تلفن هایی افتاد که روی پیشخون بود، ناخودآگاه یکی از اون ها رو برداشتم، حساب کردم و بیرون اومدم، دستام یخ زده بود و دلم آشوب بود،با چشم دنبال باجه تلفن گشتم، خیابون ولیعصر با فواصل معین باجه تلفن بود، رفتم و کارت رو گذاشتم داخل دستگاه و شماره گرفتم، چند تا بوق خورد تا جواب داد، پشت تلفن میگفت بله؟ الو؟

هرچی به فشار به خودم آوردم صدام از تو گلوم در نیومد، گوشی رو گذاشتم و رفتم خونه،تا شب حال مجرم بودن داشتم و بین خوف و رجا گیر کرده بودم، چند روزی گذشت،بهمن ماه بود، هنوز تصمیم نگرفته بودم باید چکار کنم، تا اینکه روز ولنتاین رسید، حس میکردم چقدر دلم برای همون چند لحظه ای که توی مهمونیا میبینمش تنگ شده، تمام اون روز رو به حامد فکر میکردم، تا اینکه شب شد، موبایلم رو برداشتم و یه اس ام اس تبریک ولنتاین واسش فرستادم،وقتی ارسال شد از شدت پشیمونی دلم میخواست گریه کنم، خدا خدا میکردم نرسیده باشه، دعام مستجاب نشد و جواب داد:شما؟؟

پ.ن:لطفا اگه خوشتون اومد لایک کنید😘

اپیزود_یازدهم_زندگی_بهناز

دستم نمیرفت گوشی رو بردارم، تمام بدنم میلرزید،حس میکردم خون تا سرم بالا نمیاد، با خودم گفتم : احمق حالا میخوای چکار کنی؟؟ از شماره بالاخره میفهمه من بودم، خدایااا،کمکم کن، رفتم آشپزخونه و یه لیوان آب سر کشیدم ، سعی میکردم تنفسم رو منظم کنم اما موفق نمیشدم، برگشتم تو اتاقم، نشستم رو تخت، زانوهامو بغل کردم و خیره شدم به صفحه موبایل، خدایا حالا چی جواب بدم،نهایتا عزممو جزم کردم، با دستهای لرزون گوشی رو برداشتم و فینگلیش تایپ کردم: سلام آقا حامد،بهنازم.

از شدت هیجان دلم میخواست زار بزنم، چند ثانیه ای طول نکشید که جواب اومد: سلام،به به دختر دایی، مرسی از تبریک، ولنتاین شما هم مبارک! مشخص بود برعکس من کاملا آروم و مسلط بر اوضاعه.

به یکباره تمام ترس و اضطرابم فرو ریخت، نمیتونستم از لبخند زدنم جلوگیری کنم، اما همچنان قلبم تند میزد، حس کردم انگشتای پام که یخ زده بودن دارن گرم میشن، دیگه نمیدونستم چی بگم، اما سبک شده بودم، چراغ اتاق رو خاموش کردم و توی تخت پتومو بغل کردم، دیگه پیامکی بینمون رد و بدل نشد، من انگار دیگه حرفی نداشتم، ولنتاین رو به عشقم تبریک گفته بودم و جواب شنیده بودم،داشتم خدا رو بابت شجاعتی که بهم داده بود شکر میکردم که خوابم برد.

صبح که برای مدرسه بیدار شدم یهو دیشب رو یادم اومد، یه نگاه دوباره به اس ام اس ها کردم، احساس کردم صورتم گرم شد، پیامها رو پاک کردم و رفتم مدرسه...

حامد اسم قشنگی است. 

ای محبوب من ! چه لذت بخش است نسیم یادتو آن گاه که بر دل های ما می وزد. چه شوق آفرین است نگاه عاشقانه تو. چه شیرین و آزادی بخش است زندگی در کنار تو و زیر سایه لطف و رحمتت. چه سکر آور است جام های محبت تو که از چشمه های عشق نوشیدهمی شود. چه سخت و جگر سوز است آتش هجران و فراق تو . چه جان پرور است خنکای نسیم وصال تو. ای مهربان ترین مهربانان عالم .   

خب خب

وای خدا جون مرسی ک تو ۲۸مهر جواب آزم مثبت شد و کنجدمو گذاشتی تو دلم خدایا ب همه منتظرا از این فندقا هم بده و نی نی منم سالم بیاد تو بغلم🤗🤗🤗🤗😍😍😍😍اگ دوس داشتی دوست عزیز واسه کنجد منو بقیه کنجد کوچولوها ک سلامت بیان بغل مامانیا یه صلوات میفرستی
2738

اپیزود_دوازدهم_زندگی_بهناز

روزها میگذشت و من دیگه پیامی به حامد نفرستادم،بخاطر فاصله سنیمون و اینکه اون پسری آروم بود و من یه دختر برون گرا و شلوغ، می ترسیدم فکر کنه بچه و سبکسرم، دوست داشتم خانومانه و موقر بنظر برسم، تازه هفده سالم بود، هرروز صدای اس ام اس گوشیم که میومد، به امید اینکه حامد باشه تقریبا روی گوشی شیرجه میزدم، اما خبری نبود، کم کم فهمیدم که امید واهیه بخوام انتظار داشته باشم که بهم پیام بده، بهمن تموم شد و اسفند رو به پایان بود، بدجوری چشم انتظار عید بودم، هنوز برناممون واسه عید مشخص نبود، هرسال عید یه مسافرت خانوادگی میرفتیم، بعدش برای آخر عید میرفتیم روستای آبا و اجدادیمون،یه روستای کویری از توابع استان اصفهان، اونجا مادر بزرگم یه خونه با یه حیاط خیلی بزرگ داره که دور تا دورش پر از اتاق های مجزا هست،که هر کدوم از اتاق هاش متعلق به خونواده یکی از بچه هاشه، وسط حیاط ۴۰ تا درخت انار داره و یه حوض که بچه ها عیدها که دور هم جمع میشیم، ظهر میرن و آب تنی میکنن، وقتایی که چند روزی از عید رو خانوادگی اونجا جمع میشیم دیگه حال خوبمونو با بودن توی هیچ کجای دنیا عوض نمی کنیم،  شبها میرفتیم و دور هم آتیش روشن میکردیم و خاطره تعریف میکردیم، یا اینکه دوتا گروه بزرگ میشدیم و وسطی بازی میکردیم،  با اینکه اونجا امکانات نیست اما وقتی همه هستن اوج شادیه برای من، صبح ها با دخترای فامیل عین دهه ۲۰ و ۳۰ کیسه و سفید آب و شامپو برمیداشتیم و میرفتیم حموم بیرون، پسرها صبح های زود میرفتن کوه نوردی و عصر ها همه دور هم توی حیاط جمع میشدیم و چای میخوردیم،امید داشتم امسال خانواده عمم هم بیان، دلم خیلی واسش تنگ شده بود،کلی کتابهای چگونه جذاب باشیم و آداب و معاشرت و از این جور چیزها خریده بودم، دلم میخواست رفتارم عالی بنظر برسه، اسفند ماه تموم شد و شب عید نوروز رسید.

نظرتون چیه؟🙈

من مبخونم جالبه بزار کنجکاوم کردی

وای خدا جون مرسی ک تو ۲۸مهر جواب آزم مثبت شد و کنجدمو گذاشتی تو دلم خدایا ب همه منتظرا از این فندقا هم بده و نی نی منم سالم بیاد تو بغلم🤗🤗🤗🤗😍😍😍😍اگ دوس داشتی دوست عزیز واسه کنجد منو بقیه کنجد کوچولوها ک سلامت بیان بغل مامانیا یه صلوات میفرستی
نظرتون چیه؟🙈

خیلی خوب. 

ای محبوب من ! چه لذت بخش است نسیم یادتو آن گاه که بر دل های ما می وزد. چه شوق آفرین است نگاه عاشقانه تو. چه شیرین و آزادی بخش است زندگی در کنار تو و زیر سایه لطف و رحمتت. چه سکر آور است جام های محبت تو که از چشمه های عشق نوشیدهمی شود. چه سخت و جگر سوز است آتش هجران و فراق تو . چه جان پرور است خنکای نسیم وصال تو. ای مهربان ترین مهربانان عالم .   
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز