اپیزود_یازدهم_زندگی_بهناز
دستم نمیرفت گوشی رو بردارم، تمام بدنم میلرزید،حس میکردم خون تا سرم بالا نمیاد، با خودم گفتم : احمق حالا میخوای چکار کنی؟؟ از شماره بالاخره میفهمه من بودم، خدایااا،کمکم کن، رفتم آشپزخونه و یه لیوان آب سر کشیدم ، سعی میکردم تنفسم رو منظم کنم اما موفق نمیشدم، برگشتم تو اتاقم، نشستم رو تخت، زانوهامو بغل کردم و خیره شدم به صفحه موبایل، خدایا حالا چی جواب بدم،نهایتا عزممو جزم کردم، با دستهای لرزون گوشی رو برداشتم و فینگلیش تایپ کردم: سلام آقا حامد،بهنازم.
از شدت هیجان دلم میخواست زار بزنم، چند ثانیه ای طول نکشید که جواب اومد: سلام،به به دختر دایی، مرسی از تبریک، ولنتاین شما هم مبارک! مشخص بود برعکس من کاملا آروم و مسلط بر اوضاعه.
به یکباره تمام ترس و اضطرابم فرو ریخت، نمیتونستم از لبخند زدنم جلوگیری کنم، اما همچنان قلبم تند میزد، حس کردم انگشتای پام که یخ زده بودن دارن گرم میشن، دیگه نمیدونستم چی بگم، اما سبک شده بودم، چراغ اتاق رو خاموش کردم و توی تخت پتومو بغل کردم، دیگه پیامکی بینمون رد و بدل نشد، من انگار دیگه حرفی نداشتم، ولنتاین رو به عشقم تبریک گفته بودم و جواب شنیده بودم،داشتم خدا رو بابت شجاعتی که بهم داده بود شکر میکردم که خوابم برد.
صبح که برای مدرسه بیدار شدم یهو دیشب رو یادم اومد، یه نگاه دوباره به اس ام اس ها کردم، احساس کردم صورتم گرم شد، پیامها رو پاک کردم و رفتم مدرسه...