2737
2734
عنوان

بیاید داستان زندگیم❤❤

1539 بازدید | 68 پست

۱۶ بخش نوشتم میخوام بذارم، چون میخوام داستان زندگیمو تا امروز بنویسم یکماه شاید نوشتنش طول بکشه، دارم توی اینستام روزی دو سه تا پست مینویسم، ۱۶ بخشش الان هست، که توی سه روز نوشتم، میخواین بذارم؟



بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

با جزییات مثل رمان مینویسم، شاید تا آخر صد صفحه بشه، لطفا کسایی که میخوان بیان بگن تهش کجاست؟ و از این حرفا تاپیک رو ترک کنن، چون ادامه شو قراره توی اینستاگرامم بذارم، مرسی از اونایی که میخونن، نظراتتونو بگید خوشحال میشم

2738

چشم سریع بزاروبگوکه بقیشوکی میزاری؟

هرروزمثلااخرشبابزار

همین اول امضام میگم اگه ازپستم خوشت نیومده و...حالابه هردلیلی ازجمله یانظرم ناراضی بودی به خوبی بهم بگو من بدنیستم به خوبی که بگی به خوبی هم پاسخ میگیری پس به دلایلی که بعضی کاربرااینجاروازان خودشون میدونن وهرچی دوست داشتن وبه ذهنشون ردشد وپیاده میکنن گفتم بگم بهتون ازاین به بعد توهین کنی توهین بهت میشه تویه جمله قشنگ بگویاپستموپاک کنم نشدولازم بود عذرخواهی کنم.باتشکر😊 خدایاتوخودت میدونی چی میخام پس؛  خدایابه امیدخودت... برام دعاکن به وسعت دلت ممنون عزیزم🌺🌺هرکس خودداندوخدای دلش که چه دردیست کجای دلش😢😢خانمادرسته اینجامجازیه همدیگرونمیبینیم نمیشناسیم اماکلمات انرژی دارند  هیچ وقت حسرت زندگی آدمایی رو که از درونشون خبر نداری نخور!!!!حسادت نوعی اعتراف به حقیر بودن خویش است.. هر قلبی دردی دارد٬ فقط نحوه ابراز آن فرق دارد... بعضی ها آن رادرچشمانشان پنهان میکنند ٬ بعضی ها در لبخندشان!!!!!!خنده رامعنی به سر مستی مکنآنکه میخندد غمش بی انتهاست..نه سفیدی بیانگر زیبایی ست....... ونه سیاهی نشانه زشتی........ کفن سفید ٬ اما ترساننده است: وکعبه سیاه ٫ اما محبوب ودوست داشتنی است.....انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.....قبل از اینکه سرت را بالا ببری ونداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی..... نظری به پایین بیندازو داشته هایت راشاکر باش❤️❤️..

اپیزود_اول_زندگی_بهناز

یه روز گرم مرداد، مادر ۱۷ ساله و پدر ۲۱ ساله ای توی بیمارستان امید تهران صاحب یه دختر کوچولو شدن که اسمشو بهناز گذاشتن،

اون دختر کوچولو من بودم😜

#اپیزود_دوم_زندگی_بهناز

زمان به سرعت سپری میشد و من بزرگتر میشدم، کلی لوس مامان بابام بودمو زندگیمون یه جورایی حول محور من میچرخید، هرسال به اندازه توان مالیمون جشن تولد برام میگرفتن و کلی از بچه های فامیل رو دعوت میکردن، پولدار نبودن اما تمام تلاششونو واسه خوشحالی یه دونه دخترشون انجام میدادن، کلاسهای مختلف مثل ژیمناستیک، نقاشی،کاراته، شنا و زبان رو قبل سن مدرسه رفتم اما تا به مرحله سختی و زحمت میرسید، شونه خالی میکردمو نمیرفتم، حتی از پیش دبستان و مهد کودک هم هر کدوم فقط یه هفته رفتم

اپیزود_سوم_زندگی_بهناز

گذشت تا به سن مدرسه رسیدم، یه جور عجیبی همون روز اول عاشق مدرسه شدمو، دوست داشتم زودتر مامانم که کنار مامانای دیگه ی بچه های اول دبستان وایساده بود بره خونه تا حس استقلال رو تجربه کنم، از سن کمتر از یکسالگی مامانم برام کتاب میخوند و وقتی رفتم کلاس اول، کتابامو با مامانم روش شماره نوشتم یادمه که ۱۰۲ تا کتاب داشتم، عاشق کتاب و مدرسه بودم، شاید چون توی سن کم میدیدم مامانم مطالعه میکنه و به تحصیل علاقه داره، شاگرد خوبی بودم و همیشه سرگروه کلاس و مبصر و نور چشمی معلم، مامانم کلی به درسم می رسید و بابام هرروز صبح میرسوندم مدرسه، دوران دبستان رو با کلی خاطره و حس خوب و اعتماد بنفس تموم کردم،گذشت تا اینکه به سن راهنمایی رسیدم

اپیزود_سوم_زندگی_بهناز

گذشت تا به سن مدرسه رسیدم، یه جور عجیبی همون روز اول عاشق مدرسه شدمو، دوست داشتم زودتر مامانم که کنار مامانای دیگه ی بچه های اول دبستان وایساده بود بره خونه تا حس استقلال رو تجربه کنم، از سن کمتر از یکسالگی مامانم برام کتاب میخوند و وقتی رفتم کلاس اول، کتابامو با مامانم روش شماره نوشتم یادمه که ۱۰۲ تا کتاب داشتم، عاشق کتاب و مدرسه بودم، شاید چون توی سن کم میدیدم مامانم مطالعه میکنه و به تحصیل علاقه داره، شاگرد خوبی بودم و همیشه سرگروه کلاس و مبصر و نور چشمی معلم، مامانم کلی به درسم می رسید و بابام هرروز صبح میرسوندم مدرسه، دوران دبستان رو با کلی خاطره و حس خوب و اعتماد بنفس تموم کردم،گذشت تا اینکه به سن راهنمایی رسیدم

اپیزود_چهارم_زندگی_بهناز

دوم راهنمایی بودم که صاحب داداش شدمو کلی احساس بزرگی بهم دست داد، دیگه بخشی از مسئولیت های زندگیم مثل صبح بیدار شدن واسه مدرسه(البته فقط بیدار شدنش)، سرویس مدرسه داشتم😁رو به عهده گرفتمو رفتم تو فاز بزرگ بودن، منو دوستام دیگه تفریحاتمون تو سن راهنمایی نسبت به دبستان تغییر کرده بود مثلا آهنگای رپ گوش میدادیم،یه سری از بچه ها از عشقشون مثلا به فلان بازیگر تعریف میکردن، یا حتی بعضیا خواستگار داشتن، اولین متلکایی که تو خیابون میشنیدم و با خودم فکر میکردم با من بود؟؟😳آخه مگه من بچه نیستم؟!

دوران پر هیاهو بلوغ، برزخ بین کودکی و بزرگسالیه،  اما پره از تجربه اولین ها، و بنظر من اولین ها همیشه به یاد موندنی و شیرینن❤

اپیزود_ششم_زندگی_بهناز

بلاخره دوران راهنمایی تموم شد و وارد دبیرستان شدم، دبیرستان هدف توی خیابون ولیعصر، مدرسه اونقدر بزرگ بود که توی تصورم نمیومد،چند طبقه و هر طبقه بالای ۵ تا کلاس بزرگ و راهرو های بزرگ و طویل، دیگه کم کم فکر آینده و انتخاب رشته بودم و این مهمترین مساله زندگیم بود،اهداف بزرگ داشتمو دلم میخواست یه انسان متفاوت بشم، فکر میکردم میتونم تنهایی کشورمو نجات بدم، آدم تو یه سنی وقتی جوونتره انگار انرژی تغییر دنیا توی دستهاشه، مثلا اول دبیرستان دلم میخواست رشته تحصیلیمو جوری انتخاب کنم که بتونم بعده ها مهندسی معکوس انجام بدم و تکنولوژی هایی که داخل ایران نداریم رو وارد ایران کنم، خیلی راجع این موضوع مطالعه میکردم، اما در کنارش ظاهرم برام مهم شده بود و سعی میکردم بیشتر به خودم برسم، مثلا همزمان با مد زمان کلیپس بخرم و جلوی موهامو فوکولی کنم🤦🏻‍♀️یا وقتی مدل موی آناناسی مد میشد،برم جلو موهامو کوتاه کنم، دلم میخواست ناخنام بلند باشه و خوشحال بودم که مدرسمون خیلی روی این موضوع گیر نبود، بیشتر دنبال اتو مو و ست کردن لباس و مهره وصل کردن به موهام بودم و برام مهم بود چجوری دیده میشم، خلاصه کلی به قر و فرم اهمیت میدادم و چیتان فیتان میکردم

همون سالهای دبیرستان بودم که زمزمه هایی به گوشم خورد که عمم واسه پسر کوچیکش قصد داره از من خواستگاری کنه، از قبل هم شنیده بودم اما اونقدری توی دنیای دیگه بودم که جدی نگرفته بودم، اما الان با گذر زمان فکرمو به خودش مشغول کرده بود، پسرعمه م ده سالی از من بزرگتر بود و هرچی فکر میکردم یادم نیومد که حتی کوچکترین دیالوگی باهم حرف زده باشیم، از دو دنیای متفاوت بودیم، اون توی شهر دیگه دانشجو بود و میتونستم قسم بخورم که ذره ای به من فکر نمیکرد

در واقع ما اصلا همدیگرو نمیدیدیم شاید ۳ بار در سال اونم توی مراسم های رسمی مثل عروسی و عید دیدنی یا خونه مادر بزرگم ، اما اونم به ندرت اتفاق میوفتاد، زمان به سرعت میگذشت و  منم سرم به درسم گرم بود، اما همون چندبار درسالی که میدیدمش دقیق تر بهش فکر میکردم و گوشم حساس به اسمش شده بود، هرجا حرفش بود ناخودآگاه گوش تیز میکردم تا شناختمو نسبت بهش بیشتر کنم

حامد پسر سر به زیر، کم حرف و آرومی بود که تا بحال هیچکس رو توی فامیل ناراحت نکرده بود و همه ازش به حسن خلق یاد میکردن، سنگین و موقر بود و ندیده بودم با کسی شوخی بیش از حد و بی مورد بکنه یا سبکسری کنه،مجموع رفتاراش به شدت مورد پسند من بود و شبیه ایده آل هام، قبل از مهمونی هایی که قرار بود حامد هم باشه قلبم تند تند میکوبید ولی مساله اینجا بود که این چند سالی که بحث خواستگاری مطرح بود چرا من حرکتی،نگاهی و یا توجهی از حامد ندیده بودم!

با وجود اینکه ازش خوشم میومد اما حرصم میگرفت که بی تفاوت رفتار میکرد،یه جورایی دوست داشتم رفتارش شبیه رمان های عاشقانه ای که خونده بودم یا سریالهای تلوزیون باشه اما خب نبود، همیشه مخالف ازدواج سنتی بودم و فاکتور اول برای ازدواج رو عشق میدونستم، ،  این شد که تصمیم گرفتم علی رغم تمام شرم و خجالتم باهاش حرف بزنم، تا اگه بینمون سنخیت و شباهتی نیست برای همیشه به زمزمه ها و سوالات در مورد ازدواجمون پاسخ قاطع بدم

چشم سریع بزاروبگوکه بقیشوکی میزاری؟ هرروزمثلااخرشبابزار

عزیزم چون با سرچ گوگل میاد و نمیتونم برای همیشه پاک کنم، و زندگی واقعیم هست، نمیخوام تمامش اینجا باشه،  باید توی صفحه اینستاگرامم باشه که هروقت دلم خواست صفحه رو ببندم

عزیزم چون با سرچ گوگل میاد و نمیتونم برای همیشه پاک کنم، و زندگی واقعیم هست، نمیخوام تمامش اینجا باش ...

تمام که شدمیتونی بگی نی نی یارتاپیکوحذف کنه

همین اول امضام میگم اگه ازپستم خوشت نیومده و...حالابه هردلیلی ازجمله یانظرم ناراضی بودی به خوبی بهم بگو من بدنیستم به خوبی که بگی به خوبی هم پاسخ میگیری پس به دلایلی که بعضی کاربرااینجاروازان خودشون میدونن وهرچی دوست داشتن وبه ذهنشون ردشد وپیاده میکنن گفتم بگم بهتون ازاین به بعد توهین کنی توهین بهت میشه تویه جمله قشنگ بگویاپستموپاک کنم نشدولازم بود عذرخواهی کنم.باتشکر😊 خدایاتوخودت میدونی چی میخام پس؛  خدایابه امیدخودت... برام دعاکن به وسعت دلت ممنون عزیزم🌺🌺هرکس خودداندوخدای دلش که چه دردیست کجای دلش😢😢خانمادرسته اینجامجازیه همدیگرونمیبینیم نمیشناسیم اماکلمات انرژی دارند  هیچ وقت حسرت زندگی آدمایی رو که از درونشون خبر نداری نخور!!!!حسادت نوعی اعتراف به حقیر بودن خویش است.. هر قلبی دردی دارد٬ فقط نحوه ابراز آن فرق دارد... بعضی ها آن رادرچشمانشان پنهان میکنند ٬ بعضی ها در لبخندشان!!!!!!خنده رامعنی به سر مستی مکنآنکه میخندد غمش بی انتهاست..نه سفیدی بیانگر زیبایی ست....... ونه سیاهی نشانه زشتی........ کفن سفید ٬ اما ترساننده است: وکعبه سیاه ٫ اما محبوب ودوست داشتنی است.....انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.....قبل از اینکه سرت را بالا ببری ونداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی..... نظری به پایین بیندازو داشته هایت راشاکر باش❤️❤️..

اپیزود_نهم_زندگی_بهناز

مدتی بود که شمارشو داشتم و با خودم در جدال بودم که باید باهاش حرف بزنم یا نه، چند بار خواستم بهش پیامک بزنم و باهاش صحبت کنم اما انگار قلبم میخواست بیاد تا دهنم و نتونستم،حتی نمیدونستم چی میخوام بگم، تجربه قبلی صحبت با مردی رو نداشتم و از طرفی چون قضیه فامیلی بود، می ترسیدم از اینکه بعد از حرف زدنمون باهاش چشم تو چشم بشم، و هم اینکه نمیدونستم حامد با خودش چ فکری در موردم میکنه، اما قلبم هرروز بیشتر عاشقش میشد و روزهای تقویم رو میشمردم تا مثلا شب یلدا که احتمال داره خونه مادربزرگم ببینمش چقدر مونده..تا اینکه یه روز بابام اومد خونه و گفت که عمه م واسه خواستگاری زنگ زده، بابامم در جواب گفته بود بهناز هنوز بچست، بهتره چند سالی بزرگتر بشه تا بتونه تصمیم بگیره، و دوباره قضیه خواستگاری به بعد موکول شد، کلافه شده بودم، اون شب تا صبح نخوابیدم و با خودم فکر میکردم دیگه زمان خواستگاری سنتی فامیلی گذشته، من دوست دارم مرد زندگیم خودش منو بخواد، برای بدست آوردنم ذوق داشته باشه و بجنگه، با خودم میگفتم کاش بابام یا جواب رد میداد یا اینکه اجازه میداد رسمی بیان تا من چند جلسه ای با حامد صحبت کنم،اما چون حامد رو دوست داشت و هم اینکه سن ازدواج من نبود،  هر دو خانواده تصمیم گرفته بودن صبر کنن.

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز