با بدبختی دارم نفس میکشم یوقت هق هق نزنم
امروز تولدش بود رفتیم رستوران براش جشن بگیریم
از اول که رفتیم شروع کرد بهم چیز بگه
اصلا که نذاشت من خودم انتخاب کنم گفت توحرف نزن خودمون یه چیز سفارش میدیم باخنده وشوخی ردش کردم گفت توحالا ازدواج نکن چون شوهرت بدبخت میشه دوشنبه قراره خواستگار برام بیاد گفت زنگ بزنید کنسل کنید این اخلاقش گنده
آخر بارم گفت اییییی توچرا اتقدر زیر چشات گود وسیاهه حالم بهم خورد
اصن همین الان که دارم اینو مینویسم چشام پراشکه
بابا مامانم گفتن چرا چرت میگی کجا چشاش اینجوریه؟
گفت از بس گوشت میخوری اینجور شدی
من خیلی گوشت نمیخورم
داشتم از فضا رستوران وغذا لذت میبردم که باحرفا وکاراش حالمو خراب کرد
بمیرم واسه بابام هی گفت ناراحت نشیا این دری وری زیاد میگه
به بهونه دسشویی رفتن کلی گریه کردم
من که انقدرررر عاشقشم براش جونمو میدم همش ازش تعریف میکنم همششش
اما اون فقط تحقیرم میکنه
امروز بدجور دلم شکست