2737
2739
عنوان

خاطرات زایمان های طبیعی من 😁😁

38407 بازدید | 442 پست

سلام به همه دوستای عزیزم 

بالاخره دست به قلم شدم و خاطره دو تا زایمان قبلی رو میخوام بنویسم 😍😍

چند تا پست رو آماده کردم بقیه رو به زودی میذارم 



اگه حوصلتون سر نمیره می خوام خیلی کامل و با جزئیات براتون تعریف می کنم

سال 87 بود که منو بابایی  تصمیم گرفتیم که یه فرشته رو به خونمون دعوت بکنیم خیلی اتفاقی با یه بار رابطه دو هفته بعدش بی بی چکم مثبت شد انقدر خوشحال بودم که تو زمین و آسمون بند نبودم طبق محاسبه ای که دکتر کرده بود ۸/۸/ ۸۸ بچه به دنیا می اومد اما دقیقاً 6هفته بعد از اینکه متوجه شدیم من باردارم تو سونوگرافی قلب بچه دیده نشد و به من گفتند که این بچه یا خودش سقط میشه یا اینکه باید سقطش کنی  اینقدرگریه کردم که خدا میدونه ولی خوب قسمت نبود که بچه به دنیا بیاد تقریباً اواسط فروردین بود که من درهام شروع شد و به لکه بینی افتادم و دوسه روز بعد یعنی 21 فروردین با یه درد فوق وحشتناک اون طفل معصوم رو تو خونه دفع کردم

از اون جایی که  خدا میخواست  نیازی هم به کورتاژ نشود و کاملاً بچه دفع شده بود

خدا میدونه که چقدر حالم خراب بود  چقدر  داغون شده بودم ولی همسرم مدام بهم  امید و دلداری میداد و می گفت ما همش 23 سال و چندماهمون هست و هنوز خیلی فرصت داریم و شک نکن که یه خیری تو این داستان بوده....

خلاصه بعد از چند روز دوباره رفتم دکتر که  دکتر بهم گفت که با توجه به اینکه تو خیلی چاق هستی  (اون موقع 100 کیلو بودم)😢😢 بهتره که بری اول خودتو لاغر کنی یک سال بعد بیا اینجا  من تازه شروع کنم تو را درمان کنم چون تو نازایی داری.....

من گفتم  خانم دکتر من اگه  نازا بودم که با اقدام اول بچه دار نمی‌شدم که منو  مسخره کرد و خلاصه از مطب با بی احترامی یه جورایی بیرونم کرد

وقتی اومدم  بیرون خیلی دلم شکسته بود اعصاب و روانم به هم ریخته بود سالها بود که رژیم میگرفتم و تلاش می‌کردم تا ۱۵ کیلو لاغر میشدم به محض اینکه رژیم رو ول میکردم  دوباره ۲۰ کیلو ۳۰ کیلو چاق میشدم

با خودم گفتم  اگه بخوام به امید لاغری بمونم صد سال دیگه بچه دار نمیشم اومدم خونه به مامانم گفتم مامانم گفت بیا بریم  پیش دکتر خودم  که شماها را پیشش به دنیا آوردم دکتر خیلی چیره دست و ماهری هست و دستش سبکه و سید هم هست و سن  بالایی هم داره وقتی رفتم پیشش همین نشستم شروع کردم گریه کردن خندید و گفت با این روحیه عمرا بچه دار نمیشی گفتم اون دکتر به من این جوری گفته.... گفت برای خودش گفته من الان بهت میگم شما سه ماه صبر کن سه  بار پریود شدی تمام شد ماه سوم اقدام کن و شک نکن که بچه دار میشی

با این حرفش چه آرامشی به من داد اومدم خونه و تمام تلاشم رو کردم که روحیه  خودم بسازم و  یه خورده به خودم برسم...

بگومن خاطره زایمان دوست دارم بخونم خدابچه هاتو برات نگهداره

 یک خانومم که حجته مسلمانی ام امام حسین علیه السلامه این جمله را توی فیلمِ روز واقعه ازیک نصرانی که شاهد واقعه ی کربلا بود شنیدم

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

جونم براتون بگه تیر ماه زمانی بود باید اقدام میکردیم اما چون چندتا سفر برامون پیش اومد دیگه نتونستیم اقدام بکنیم و گذاشتیم برای مرداد ماه که از مشهد برگشتیم اقدام کنیم...

درست بعد از اینکه پنجم مرداد ماه پریودم تموم شد دو هفته بعدش اقدام کردم...

 تو اون فاصله‌ هم اقدامی نداشتیم که ببینیم درست همان موقعی که می‌خواستیم شده یا نه ....

از اوایل شهریور منتظر تغییرات بودم ماه رمضون اون سال هم اوایل شهریور ماه بود.... هیچ وقت یادم نمیره دقیقا ششم شهریور سال88 مطمئن شدم که دیگه فرشته کوچولوی اولم اومده تو دلم خیلی خوشحال شده بودم و همیشه خدا رو شاکرم که منو چشم انتظار نداشت چون من اصلا آدم صبوری نبودم تو این داستان

2728

، فکر کنم خیلی دارم با جزئیات تعریف می کنم خودم هم دیگه داره حوصلم سر میره....

خلاصه می کنم که الحمدالله بارداری خیلی خوبی داشتم تنها مشکلی که وجود داشت این بود که تو ماه سوم بارداری بودم که یک مأموریت یک سال و نیمه برای همسرم پیش آمد و مجبور شد که مارو تنها بذاره دقیقا یادمه شبای جمعه سریال در چشم باد که تموم میشد همسرم می رفت و هفته بعدش پنجشنبه غروب میومد خونه یعنی تمام سهم ما از بابایی از غروب پنجشنبه بود تا ساعت ۱۰ شب روز جمعه  از آنجایی که خدا همیشه هوای بنده هاش داره شکر‌خدا بارداری خیلی خوبی داشتم هیچ اذیت و آزاری به جز دوری بابایی نداشتم مامانم و خواهرم و داداشم همه جور ساپورتم می کردن و هوامو داشتند و خیلی به هم رسیدگی می‌کردند گذشت و گذشت و گذشت تاریخ زایمان من رو ۱۷ اردیبهشت تخمین زده بودن....

از شانس بد من دقیقا تو همون زمان بابا یه خاطره  مسائل شغلی اش امکان اومدن به قزوین رو نداشت و مجبور بود که تو این تایم در محل ماموریتش باشه

یک ماه آخر تمام دغدغه من این بود که خدایا یعنی چی میشه یعنی بابایی میتونه سر زایمان بالای سر من باشه؟؟؟

هفته ی آخر فروردین ماه خیلی بهم سخت گذشت... سردرد خیلی عجیبی داشتم هر روز که از خواب پا میشدم یه جام درد میکرد یه روز کمرم یه روز شکمم یه روز پاهام..  

یادمه دوم اردیبهشت روز پنجشنبه بود و ما عروسی دختر صاحبخونه مهربونمون دعوت بودیم بابایی هم قرار بود از راه برسه و این هفته آخرین پنجشنبه بود که می تونست پیش ما باشه از هفته بعدش به مدت ۴ هفته تو محل کارشون قرنطینه بودند و امکان اومدن به قزوین و نداشتن

 اون روز من از صبح که از خواب پا شدم هیچ دردی نداشتم تمام هفته را با اس ام اس و تلفن آنقدر به جون همسرم غر زده بودم که اینجام درد میکنه اونجام درد میکنه برای خودمم عجیب بود که الان همسرم بیاد میگه تو که خوبی هیچ جات درد نمیکنه 

با خودم تصمیم گرفتم حالا که تقدیر اینجور رقم زده برای زایمانم همسرم کنارم نباشه باهاش کنار بیام و خودم روحیه خودم رو حفظ کنم و این آخرین پنجشنبه بارداری رو که همسرم کنارم بود رو به یه خاطره شیرین و دلچسب تو زندگیم تبدیل کنم 

البته اینم بگم که شرایط خودم رو با مامانم مقایسه میکردم و هی میگفتم مامان بیچاره من یه دختر جوون 21 ساله که من سه ساله و داداش یک ساله و چندماهه رو داشت و 6 ماهه سر خواهرم باردار بود که بابام شهید شد و روز زایمان خواهرم با چه دل خونی رفته بود زایشگاه و تک و تنها بدون همسر سومین فرزندش رو تو 21 سالگی به دنیا آورده بود 😭😭😭😭😭

مقایسه شرایط باعث می‌شد به خودم دلداری بدم که اشکال نداره حداقل همسر من زنده است و بالاخره تا یک هفته بعد تولد دخترمون برمیگرده کنارمون.... 


خلاصه ساعت دو و نیم سه بعد از ظهر رفتم آرایشگاه حسابی به خودم صفا دادم و رنگ کردم اصلاح کردم اپیلاسیون کردم گفتم دیگه این هفته آخری رو حسابی خوش بگذرونیم 

2740

ببخشین من این تاپیکو به علاقه مندیام اضافه میکنم بعداً میام بخونمش الان دارن صدام میزنن

 یک خانومم که حجته مسلمانی ام امام حسین علیه السلامه این جمله را توی فیلمِ روز واقعه ازیک نصرانی که شاهد واقعه ی کربلا بود شنیدم

، ساعت شش و نیم بعد از ظهر که اومدم خونه از آرایشگاهها سریع لباسامو عوض کردم نمازمو خوندم یه چای دم کردم و منتظر آمدن همسری موندم ساعت ۷ و نیم ۸ شب بود که همسرم اومد خونه کلی ذوق زده شد که این همه تغییر و آرایش و مو خوشگل و لباس خوشگل


 دیدفرصت مناسبی گفت  بیا باهم دیگه  عکس بگیریم چون تا اون روز هم اصلا یه دونه عکس نشده بود با هم دیگه بگیرم

 جونم براتون بگه که یک عالمه عکس خوشگل خوشگل گرفتیم و چای نخوردیم او ساعت ۹و نیم شب از خونه زدیم بیرون رفتیم عروسی 


تو عروسی نمیدونم چرا اینقدر احساس کسلی و خستگی می کردم.... هر کاری می کردم نمی تونستم چی بخورم خانم صاحب خونه همون که یه زنه خیلی مهربون بود مدام دور و برم می چرخیدند خیلی منو دوست داشت هنوز هم که هنوزه بعد ده سال با وجود اینکه ما دیگه خونه خریدم و از اونجا دراومدیم ولی ارتباطمون رو  با هم حفظ کردیم 

دوتا عروسهای اونم دقیقا باردار بودن ویک ماه با من اختلاف زایمان داشتن من زودتر از اونا زایمان میکردم 

 وقتی دید غذا نمیخورم هی تعارف می‌کرد که یهو مادر شوهرش بهش گفت عروس جان انقدر به این دختر حامله اصرار نکن غذا بخوره این دختر امشب زایمان میکنه


  من  چشام گرد شد گفتم بهش حاج  خانوم این حرفا چیه حالا حداقل دو هفته تا زایمانم مانده کجا مونده اما ایشون گفتن از من به تو نصیحت معده ات رو  تو خالی نگه دار تو امشب یا نهایت فردا بعد از ظهر زایمان می کنی


 قند تو دلم آب شد ولی دوباره استرس منو گرفت با خودم گفتم نکنه خدا نکرده زود دنیا بیاد  ناقص باشه تو دستگاه بره اذیت بشم ولی در هر حال هر کاری کردم نتونستم شام  بخورم یه خورده میوه خوردم فقط..... 

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز