سلام،
دوست دارم اول از شوهرم بگم، از خوبیاش بگم و از بدیاش،
دوست دارم منصف باشم،
بعدا شماها قضاوتش کنید و دلداریم بدید،
اینم بگم: بیشتر دوست دارم زندگیم رو بسازم تا اینکه سریع میدون رو خالی کنم و جدا بشم.
سال 95 عقد کردم،ازدواجمون سنتی بود،
پدر شوهرم وقتی شوهرم 14 سالش بود میمیره.
شوهرم متولد 65 و خودم 70.
شوهرم یه گوشه حیاط مادرش رو به مساحت 60 متر، تهیه غذا کرده و اونجا کار میکنه، و چون غذای صنعتی میده، فقط ناهار میده.
تو خانواده اش فقط شوهرم تحصیل کرده هست و لیسانس داره،
منم لیسانس دارم و حسابدار 3 شرکت بودم، ولی حقوقم به اندازه کار تو یه شرکت بود.
یه برادر و سه خواهر داره،
که خواهر بزرگش که شوهرمم بهش خیلی وابسته بود، بهمن 94 فوت کرد،"3 بچه داره، 2 پسر و 1 دختر، هر سه هم بزرگن پسر اولیش 25 سالشه، دخترش 20 ساله و پسر کوچیکش 19،که هر سه با مادر شوهرم زندگی میکنن، و پدرشونم اصلا سراغی از این 3 بچه نمیگیره"
و ما هم 6 ماه بعدش عقد کردیم.
مادرشوهرم روزی که میخواست بیاد خواستگاری گفت:
من اهل دخالت نیستم، پسرم بپسنده منم میپسندم،
ماهم گفتیم باریکلا که اهل دخالت نیست، خیلی خوبه.
اومدن،
زمانی که ما تو اتاق بودیم داشتیم حرف میزدیم، مادرشوهرم از اون یکی عروسش که برادر زاده اش میشه، برای مادرم تعریف و تمجید میکرد،
ما هم گفتیم چه خوب که قدر عروس رو میدونه.
یک هفته نامزد موندیم،
وقتی برای بله برون اومدن، هر کسی که مادرشوهرم رو میدید، میگفت از قیافه اش شرارت میباره، دخلت اومده، منم میخندیدم و میگفتم نه بابا اینجوریام نیست،
بعد از یک هفته عقد کردیم.
"اشتباه کردم، سرزنش نکنید"
دو سه ماه اول عقد خیلی خوب بودیم،
مادر شوهرم خیلی خوب بود، به حدی که شماره اش رو تو گوشیم مامانم سیو کردم،
منم مدام خونه مادر شوهرم بودم، به خواسته شوهرم،
یعنی 7 روز هفته، من 5 روزش رو اونجا بودم،
"اشتباه کردم، سرزنش نکنید "
مادرم دیگه صداش در اومده بود که چرا خونه خودمون نمیرم،
باهام دعوا میکرد مدام، زنگ میزد و داد و بیداد میکرد.
منم به روی خودم نمیاوردم.
"لطفا تا نوشتن بقیه اش صبور باشید، تا تایپ کنم طول میکشه"