2737
2734
عنوان

از زندگیم سیر شدم، کمکم کنید...

4053 بازدید | 148 پست

سلام، 

دوست دارم اول از شوهرم بگم، از خوبیاش بگم و از بدیاش،

دوست دارم منصف باشم، 

بعدا شماها قضاوتش کنید و دلداریم بدید، 

اینم بگم: بیشتر دوست دارم زندگیم رو بسازم تا اینکه سریع میدون رو خالی کنم و جدا بشم. 

سال 95 عقد کردم،ازدواجمون سنتی بود، 

پدر شوهرم وقتی شوهرم 14 سالش بود میمیره. 

شوهرم متولد 65 و خودم 70.

شوهرم یه گوشه حیاط مادرش رو به مساحت 60 متر، تهیه غذا کرده و اونجا کار میکنه، و چون غذای صنعتی میده، فقط ناهار میده. 

تو خانواده اش فقط شوهرم تحصیل کرده هست و لیسانس داره، 

منم لیسانس دارم و حسابدار 3 شرکت بودم، ولی حقوقم به اندازه کار تو یه شرکت بود. 

یه برادر و سه خواهر داره، 

که خواهر بزرگش که شوهرمم بهش خیلی وابسته بود، بهمن 94 فوت کرد،"3 بچه داره، 2 پسر و 1 دختر، هر سه هم بزرگن پسر اولیش 25 سالشه، دخترش 20 ساله و پسر کوچیکش 19،که هر سه با مادر شوهرم زندگی میکنن، و پدرشونم اصلا سراغی از این 3 بچه نمیگیره"

و ما هم 6 ماه بعدش عقد کردیم. 

مادرشوهرم روزی که میخواست بیاد خواستگاری گفت: 

من اهل دخالت نیستم، پسرم بپسنده منم میپسندم، 

ماهم گفتیم باریکلا که اهل دخالت نیست، خیلی خوبه. 

اومدن، 

زمانی که ما تو اتاق بودیم داشتیم حرف میزدیم، مادرشوهرم از اون یکی عروسش که برادر زاده اش میشه، برای مادرم تعریف و تمجید میکرد، 

ما هم گفتیم چه خوب که قدر عروس رو میدونه. 

یک هفته نامزد موندیم، 

وقتی برای بله برون اومدن، هر کسی که مادرشوهرم رو میدید، میگفت از قیافه اش شرارت میباره، دخلت اومده، منم میخندیدم و میگفتم نه بابا اینجوریام نیست، 

بعد از یک هفته عقد کردیم. 

"اشتباه کردم، سرزنش نکنید" 

دو سه ماه اول عقد خیلی خوب بودیم، 

مادر شوهرم خیلی خوب بود، به حدی که شماره اش رو تو گوشیم مامانم سیو کردم، 

منم مدام خونه مادر شوهرم بودم، به خواسته شوهرم، 

یعنی 7 روز هفته،  من 5 روزش رو اونجا بودم، 

"اشتباه کردم، سرزنش نکنید "

مادرم دیگه صداش در اومده بود که چرا خونه خودمون نمیرم، 

باهام دعوا میکرد مدام،  زنگ میزد و داد و بیداد میکرد. 

منم به روی خودم نمیاوردم. 

"لطفا تا نوشتن بقیه اش صبور باشید، تا تایپ کنم طول میکشه"




مرا که طاقت این چند روز دنیا نیست، چگونه حوصله جاودانگی باشد؟  

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731

یه روز مرخصی گرفته بودم برم سفره حضرت ابوالفضل مادرشوهر خواهر شوهرم، 

بعد از سفره رفتم خونه خواهرشوهرم، چون باهم تو به ساختمون بودن، 

مادرشوهرم و نوه دختریش بود، 

مادرشوهرش از سفره بهم غذا و میوه و سبزی داد گفت ببر برای مامانتینا، 

منم تشکر کردم. 

خونه خواهرشوهرم که بودم، قرار بود آخر شب شوهرم بیاد دنبالمون، 

نشسته بودم که بهو اس اومد برام. 

مامانم بود. 

گفت همونجا بمون، من دختری به اسم تو ندارم، 

بمون جهیزیه ات رو هم میفرستم همونجا، 

دیگه نه به من زنگ بزن نه به بقیه بچه هام. 

من جواب مادرم رو ندادم. 


مرا که طاقت این چند روز دنیا نیست، چگونه حوصله جاودانگی باشد؟  
2738

ولی از اس مادرم خیلی داغون شدم، 

دویت داشتم گریه کنم. 

احساس خفگی میکردم. 

دوست داستم شوهرم اون لحظه کنارم باشه. 

بهش زنگیدم گفتم کی میای؟  گفت یه قراره کاری دارم،  طرف گفته تا ساعت 6 میاد، 

گفتم باشه. 

نشستم سرجام، که مادرشوهرم یهو زل زد تو چشمام و بهم گفت کی میخوای غذاها رو برای مادرت ببری؟  

"این یعنی دیگه از اینجا خونمون نیا" 

منو میگی؟  

از اینجا رونده، از اونجا مونده، 

دیگه داشتم میترکیدم. 

زنگ زدم به شوهرم گفت نزدیک ساعت 6 یارو نیومده، ولش کن بیا دیگه، 

گفت نه، بهم زنگید گفت نزدیکه، 

من دیگه داشتم میترکیدم و نمیتونستم جلو اونا بزنم زیر گریه. 

از خونه خواهرشوهرم زدم بیرون، 

گفتم میرم یه دور بزنم، برمیگردم. 

رفتم یه ساعتی گشت زدم و برگشتم، شوهرم هنوز نیومده بود. 

وقتی اومد دید خیلی بهم ریختم. 

مادرشوهرمم ادای آدمای خوب رو درآورد و گغت برید تو اتاق حرف بزنید ببینید چی شده. 

رفتیم تو اتاق، شوهرم هر چی میگفت، من بهش نمیگفتم. 

نه از مادرم نه از مادرش. 

آخر سر گفت من کاری کردم. 

گفتم آره ازت سیر شدم 

مرا که طاقت این چند روز دنیا نیست، چگونه حوصله جاودانگی باشد؟  
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز