یه زن برادر دارم یه ساله ازدواج کرده،طبقه بالای مامانم اینا میشینن،،،،از اولش اخلاقمون بهم نمیخورد،،،با هم خوب نبودیم،هرچی سعی کردم باهاش صمیمی بشم بخاطر برادرم که نشد نشد،،،حتی یه مدت بدون دلیل اصلا با هم حرف نمیزدیم
حالا از اون موقع با اینکه داداشم اینا طبقه سوم هستن،،و زن داداشم شاید ده روز یه بار بیاد پایین اونم نون یا چیزی ببره در حد پنچ دقیق،،،
دیدم مامانم اینا راضی نیستن برم اونجا اونم بخاطر ترس از عروسش
دیگه نرفتم،،یه ماه یه بار شاید بیرون ببینمشونن یا با هم پارک بریم
حالا وقتی زن داداشم میره خونه مادرش،،،قبلا مامانم گاهی اوقات زنگ میزد که برم اونجا،،،که خیلی قلبم میشکست و نمیرفتم
دلم از مامانم میشکست که وقتی زن داداشم خونه نیست بهم میگه برم،،،آخه من به اون چیکار دارم ،اون طبقه سومه،
ادامه پست بعد