تاپیکای قبلیم گفتم من دوسال عقد هستم و با همسرم از هم دوریم.
مادرم مریض هست و مراقبت ازش با منه
به جز خودم دوتا خواهر و دوتا برادر دیگه دارم. مدام به خانوادم میگفتم بیاید یه پرستار برای مامان لگیریم تا من هستم بیاد چم و خم کارو یاد بگیره
میگفتن حالا فعلا تو هستی
همسرم از این وضعیتم همیشه ناراحت میشد. چون کلا به خاطر مامانم همیشه خونه هستم و حتی سر کار نمیرم و کارای خودمو نمیرسم چون مدام توی خونمون رفت و امده.
شوهرم بهم گفت چند روز بیا شهر ما بمون مثلا حدود ۱۰ روز تا خانوادت به فکر بیفتن. منم شهر شوهرم اینا همایش داشتم الان ۶ روزی میشه اومدم خونشون از روزی که اومدم خانوادم هی میگن کی برمیگردی
فردا بیا و فلان
همسرمم میگه نمیشه بری.
الان میگه دو سه روز دیگه بمون و بعد برو
از اون ور بابام اینا هی زنگ میزنن میگن امروز بیا مامان داده اذیت میشه
دیشب دیگه انقدر گریه کردم بخاطر مامانم چشام قد سوزن شده بود. شوهرمم بیچاره فقط دلداری میداد میگفت من به خاطر مامانت میگم نرو تا اونا به فکر یه پرستار باشن بدونن بعدا که تو رفتی اینطوری نمیشه که تنها باشه
به شوهرم گفتم منو ببر دوباره بر میگردم کارامو میکنم
میگه دو سه روز دیگه
حالا نمیدونم به خانوادم چی بگم. اونا اصلا قبول ندارن که من کاری داشته باشم بخوام انجام بدم😔 از طرفی هم دلم برای مامانم پر پر شده