2733
2739

خیلی با خودم کلنجار رفتم که خاطرات سقط رو بنویسم یا نه. ولی از اونجاییکه در گذر از این اتفاق بارها تو اینترنت سرچ کردم یه چیزایی رو، به این نتیجه رسیدم که ممکنه اطلاعاتی باشه تو خاطرات من، که به درد کسی بخوره. واسه همین در نهایت تصمیم گرفتم که بنویسم.

.

سونوگرافی هفته نهم تایید کرد که متین رشد نمی‌کنه و قلب هم نداره. دکتر تمام داروهام رو قطع کرد به جز انوکساپارین. و گفت ۱۰ روز صبر کن تا خودش دفع بشه. اگه دفع نشد بیا که معرفیت کنم بیمارستان برای سقط 😭

اسمش رو گذاشتم متین. نمیدونم قرار بوده دختر باشه یا پسر. فقط میدونم خیلی آروم تصمیم گرفت رشد نکنه. سر و صدا نکرد. داد و قال نکرد. منو اذیت نکرد‌. فقط ترجیح داد نباشه.

فرصت ۱۰ روزه گذشته و متین هنوز ریشه‌هاش رو از وجودم بیرون نکشیده. اونم نمیتونه دل بکنه انگار. مثل من، که حتی الان هم که نشستم تو صف سونوگرافی، تا حکم بیرون کشیدنش رو از وجودم تحویل بگیرم، هنوز امید دارم موقع سونو بهم بگن: معجزه، معجزه، اینجا یه قلب کوچولو داره با شدت می‌طپه و دلش نمی‌خواد از وجود مادرش دل بکنه.


آاااااخ که چه لحظه‌های سختیه. سه هفته‌اس هیچکی حتی قطره‌ای از اشک‌های منو ندیده. سعی می‌کنم جلوی بقیه صبور باشم، شاد باشم، بخندم، ولی تو خلوت خودم کم میارم. تو خلوت خودم که میتونم برات اشک بریزم، نمیتونم؟


دکتر و منشی و سونوگراف همه یه سوال میپرسن. هنوز دفع نشده؟ انگار نه انگار راجع به بخشی از وجود من حرف میزنن. چقدر کریه و زشته این واژه.


من ولی به جاش میگم هنوز دل نبریدیم از هم.

هنوز وصلی به وجودم.

هنوز دارمت.

امروز ۶۲ روزه که تو وجودمی، و من هر اتفاقی که بیفته یادم میمونه که فرزند اول من تو بودی، گر چه که قلب کوچیکت هیچ وقت نزد و هرگز متولد نشدی عزیزِ دلِ مادر...

.

بیمارستان آرش


سونوگرافی رو بردم پیش دکتر. اول می‌خواست برام شیاف میزوپروستول بنویسه که برم خونه و خودم استفاده کنم. ولی بهش گفتم پزشک قبلی که ۱۰ روز پیش ویزیتم کرد، گفته که به دلیل مصرف انوکساپارین و احتمال خونریزی زیاد بهتره اینکار رو تو بیمارستان انجام بدم. دکتر گفت لزومی نداره ولی اگه اینطوری راحتتری معرفی‌نامه میدم بهت بری بیمارستان.

از من به شما نصیحت: اگه قراره سقط کنین و این سقط به صورت خود به خودی انجام نشده و لازمه که دارو استفاده کنین، حتما برین بیمارستان و هرگز اینکار رو تو خونه انجام ندین.

گفتن حتما باید بیمارستان دولتی باشه چون بیمارستان خصوصی پزشک میاد ویزیت می‌کنه و میره ولی بیمارستان دولتی همیشه پزشک هست که اگه مشکلی پیش اومد جای نگرانی نباشه. یه معرفی نامه واسه بیمارستان آرش تهرانپارس به من دادن و من پنجشنبه صبح رفتم اونجا. از بدو ورود حس خوبی نداشتم. بیمارستانِ شلوغ و بی سر و سامانی به نظر میرسید. شایدم اینجوری نبود ولی به چشم من اینجوری اومد. رفتم اورژانس که بپرسم چیکار کنم. معرفی نامه رو نشون دادم و گفتن باید برم درمانگاه، دکتر دارو رو برام بنویسه و بعد بیام اورژانس، اونا برام انجام میدن. رفتم پذیرش که فیش برای ویزیت بگیرم. یه برگه چسبونده بودن به شیشه که تیتیرش این بود: جرایم کیفری اقدام علیه پرسنل درمانی در حال انجام وظیفه.

ترس برم داشت. من تو همه بیمارستان‌ها معمولا اولین چیزی که به دیوار دیده بودم منشور حقوق بیمار و وظایف کارکنان بود. ولی اینجا!...

خلاصه پذیرش گفت برو داخل بپرس وقت دارن که ما فیش بدیم. رفتم داخل و منشی بخش زنان با لحن زشت و زننده‌ای گفت وقت نداریم. مریض‌های خودمون زیادن. برو شنبه بیا. گفتم من اصلا قرار نیست کارم اینجا انجام بشه فقط این معرفی نامه رو ببرین خودتون داخل. خلاصه ای از شرح حال منو دکترم توش نوشته و داروهای مصرفی‌ام رو و دستور سقط داده. فقط می‌خوام دکتر شما داروها رو بنویسه. قراره برم اورژانس و اونجا انجام بشه. بازم با لحن بدی گفت گفتم که مریض‌های خودمون زیادن. وقت نداریم. یه جوری میگفت مریض‌های خودمون احساس کردم من از اتباع خارجی هستم و تا امروز خودمم نفهمیدم.

تلفنی با رویان تماس گرفتم که اینجا منو پذیرش نمی‌کنن و می‌خوام بیام اونجا بهم یه معرفی‌نامه واسه یه بیمارستان دیگه بدین. گفتن همونجا بمون ما الان باهاشون تماس میگیریم و هماهنگ می‌کنیم. به همسرم هم تلفن کردم و داستان رو گفتم.

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

به همسرم هم تلفن کردم و داستان رو گفتم. گفت برو بهشون بگو یعنی چی مریض‌های خودمون. مگه من از کجا اومدم؟ گفتم عزیزم یه برگه چسبوندن همه جا که هر جوری حرف بزنی و رفتار کنی میشه مصداق توهین و تحقیر و اهانت. حوصله ندارم وارد این بازی بشم. صبر می‌کنم. از رویان هم خبری نشد. خودم دوباره پیگیری کردم. مدام به قسمت‌های مختلف درمانگاه رفتم و از این و اون پرس و جو کردم تا بالاخره یکی بهم گفت اگه برات تخصص پزشک مهم نیست برو بخش پولکوسکوپی دکتر اونجا برات قرص رو بنویسه. بالاخره موفق شدم فیش اون بخش رو بگیرم و تا حدود ساعت ۱:۳۰ متتظر شدم که نوبتم بشه و رفتم داخل. دکتر برام پرونده تشکیل داد و شرح حال گرفت و سوالاتی پرسید. قسمت این بود که بپرسه بیماری قلبی داری و من بگم پرولاپس دارم. گفت برو مشاوره قلب اول. من به کسی که مشکل قلبی داره میزو نمیدم. گفتم من تو رویان پرونده دارم و با توجه به این مشکل می‌خواستن خودشون بهم میزو بدن. حتما مسئله‌ای نبوده دیگه. در نهایت به دلیل مصرف انوکساپارین منو فرستادن بیمارستان که تحت نظر باشم. قبول نکرد و گفت من الان به پرونده رویانت دسترسی ندارم. باید بری جواب مشاوره قلب رو برام بیاری. گفتم الان برم؟ گفت الان که ما داریم تعطیل میشیم. شنبه.

پروسه ویزیت چون همزمان با چند تا مریض دیگه بود خیلی طول کشید. حدود ساعت ۲:۳۰ بود که به همسرم زنگ زدم و گفتم داستان از چه قراره و اینکه آخرش هم کارم انجام نشد و افتاد واسه شنبه. و اینکه شاید یه خیری توش هست که از صبح اینقدر گره به کارم افتاد و دلم با این بیمارستان نیست و ترجیح میدم برم جای دیگه.

2731

ظهر روز شنبه با سونوگرافی‌ها و برگه معرفی‌نامه رویان که واسه آرش داده بودن رفتم بیمارستان محب یاس.

وارد اورژانس شدم و واقعا احساس کردم وارد یه بیمارستان خصوصی نسبتا خوب شدم. سکوت، آرامش، رفتار محترمانه پرسنل، لبخند رو لب‌هاشون، همه و همه باعث شد از لحظه ورود تا لحظه رفتن به تریاژ فقط بگم خدایا شکرت. روی دیوار‌ها منشور حقوق بیمار و منشور اخلاقی کارکنان رو قاب کرده بودن و نصب کرده بودن.احساس کردم یه جای امن اومدم. تریاژ به من گفت که مورد شما اورژانسی نیست و باید برم درمانگاه وقت بگیرم تا پزشک دستور بستری بده‌‌. سیستم وقت دهی درمانگاه تلفنی بود. ولی گفت اگه موفق نشدی وقت بگیری فردا ۷:۳۰ صبح اینجا باش خودمون میفرستیمت پیش دکتر. همون موقع زنگ زدم وقت گرفتم. یکشنبه ۹ صبح.

یکشنبه با لوازم و ساک و جواب سونوها و ... رفتم محب. طول کشید تا نوبتم بشه و وقتی هم نوبتم شد چند تا رزیدنت اومدن یکی شرح حال گرفت یکی دوباره یه سری سوال رو از اول پرسید. یکی که ارشدشدن بود پرونده رو برد پیش دکتر و دکتر دستور بستری داد. خلاصه ساعت ۳ روز یکشنبه من بستری شدم. به همسرم خبر دادم و بعد رفتم تو بخش که کارای بستری شدنم انجام بشه. تو آرش می‌خواستن تو اورژانس اینکار رو برام انجام بدن ولی اینجا بردنم تو بخش. بخش نیلوفر تمیز، مرتب، نوساز، با اتاق‌های دو تخته و چهار تخته بود که از خودم پرسیدن کدوم اتاق رو ترجیح میدم و من گفتم دو تخته. تو اتاق‌ها ال‌سی‌دی و کمدهایی مخصوص بیمار بود که لوازمش رو بذاره. و پایین هر تخت یه صندلی تخت‌خواب شو مخصوص همراه بیمار. پرستارها مهربون و دلسوز. خدمه محترم و مهربون. دکتر‌ها هم خیلی با حوصله بودن و خوب توضیح میدادن. ولی امان امان امان از رزیدنت‌ها. تنها نکته منفی این بیمارستان این بود که چون یه بیمارستان آموزشی بود کارها توسط رزیدنت‌ها انجام میشد و رزیدنت ها بی‌اعصاب و بی‌ادب و متوهم و بداخلاق. البته نه همه‌شون ولی اکثرشون. در هر صورت من با توجه به مشکلم که اقدام پزشکی ویژه‌ای لازم نداشت و بیشتر نیاز به مراقبت‌های پرستاری داشتم تصمیم گرفتم محب بمونم که با فاصله از یه جایی مثل آرش بهتر بود.

کارهای بستری انجام شد و مشاوره قلب و هماتولوژی رو خودشون برام انجام دادن و منو نفرستادن دنبال اینکارها. در نهایت گفتن تا جواب آزمایش خونت بیاد بگو همسرت هم بیاد رضایت بده واسه شروع درمان که بتونیم بهت دارو بدیم.

ساعت ۷:۳۰ همسرم اومد رضایت داد و جواب آزمایش خون و مشاوره هماتولوژی هم که اومد ساعت ۹شب درمان شروع شد.

قبل از شروع دارو بهم جوراب واریس دادن و گفتن احتمال داره خون لخته بشه تو پاهات به همین دلیل باید جوراب بپوشی.


یکشنبه ۳۱ شهریور ۹۸


ساعت ۲۰:۴۵ دریافت دو عدد میزوپروستول زیرزبونی

ساعت ۲۱:۱۰ شروع دردها و لرز و تهوع

ساعت ۲۲:۳۰ آنتی بیتوتیک و قبل از خواب قرص آهن

ساعت ۲۳:۳۰ اولین خونریزی

ساعت ۱صبح دومین خونریزی

ساعت ۲ صبح یه بار دیگه خونریزی و لخته‌ریزی


ساعت ۳:۱۵ صبح دریافت دو عدد میزوپروستول

ساعت ۳:۵۰ دقیقه شروع درد و لرز و تهوع


دوشنبه ۱ مهر ۹۸


تا ۶ صبح خونریزی نسبت به دیشب کمتر ولی دردم نسبت به دیشب بیشتر

ساعت ۶:۳۰ بعد از صبحانه آنتی بیوتیک

از ساعت ۳صبح تا ۸ صبح حتی یه پد هم خونی نشده. ولی درد خیلی بد به طوری که حتی تا مقعدم هم فشار میاره. هنوز هم دفع نشده.


ساعت ۸:۲۰ دو تا رزیدنت اومدن معاینه‌ام کنن. ولی من ترسیدم. از اینکه بخوان چیزی رو بیرون بکشن، عفونت کنم، آسیب ببینم. من فقط با سقط دارویی و بدون دستکاری حاضر به سقط شدم. در غیر این صورت میرفتم بیمارستان خصوصی و کورتاژ و اینهمه درد رو تحمل نمی‌کردم. به زور یه معاینه کوتاه کردن و در حالی که من میگفتم نمی‌خوام دستکاری بشم با دلخوری رفتن و گفتن بیمار همکاری نمی‌کنه. دلیلشون هم واسه معاینه این بود که گفتن چون درد داری شاید داری دفع می‌کنی ولی گیر کرده.


ساعت ۹صبح چهار عدد میزو دیگه بهم دادن. همچنان خونریزی خیلی کم و حتی بعضی ساعت‌ها بدون خونریزی ولی درد زیاد. تا ظهر دردم بیشتر شد. خونریزی هم شروع شد.


ساعت ۳ خونریزی‌ام و دردهام به اوج رسید. انگار یکی دو تا پاهاش رو از تو گذاشته بود روی واژن و مقعدم و با تمام توان فشار میداد. احساس میکردم بند بند استخوان‌های اون نواحی دارن از هم باز میشن.


احساس بی‌کسی کردم. مثل همون روزی که رفته بودم عکس رنگی رحم بندازم.


به حال و روز خودم گریه میکردم. از درد گریه میکردم. دلم می‌خواست مامانم پیشم باشه. دلم می‌خواست یکی پیشم باشه. ساعت ملاقات شروع شده بود. همه اتاق‌ها شلوغ بودن. حتی اتاق منم از حضور ملاقات کننده‌های تخت کناری شلوغ بود. ولی من تنهای تنها بودم. هیچ کس نبود جز خودم. جز خودم و دردهایی که لحظه به لحظه بیشتر میشدن. بلند مامانم رو صدا میزدم و میگفتم کجایی؟ چرا نباید الان پیشم باشی؟ ولی یادم افتاد که خودم نخواستم به کسی بگم. خودم خواستم دردِ این راز رو تنهایی تحمل کنم.

وسط ساعت ملاقات خونریزیم به حدی رسید که تا از تخت میومدم پایین، تا بخوام خودمو برسونم به سرویس، پد که هیچی، لباس‌هام هم خونی میشد.

ساعت نزدیکی‌های ۴ بود که از درد داد میزدم. فکر میکردم روحیه‌ام رو باختم و گریه‌ام واسه اینه. رفتم توالت و تا شلوارم رو کشیدم پایین نتونستم چیزی رو کنترل کنم و حتی جوراب واریسی که پام بود خونی شد. دوباره برگشتم تو تخت.

ملاقاتی‌های تخت بغلی گویا ازش پرسیده بودن مشکل من چیه و تا منو دیدن خواستن احساس همدردی کنن. پرسیدن آی‌وی‌اف کرده بودی؟ با شنیدن این جمله از هم پاشیدم. گفتم آره و ناگهان، بی‌اختیار، با صدای بلندی که کل بخش شنیده بودن زدم زیر گریه. همون لحظه، وسط گریه‌، یهو یه چیزی ازم خارج شد. فکر کردم همون لخته خون‌هایی هستن که دیشب تا حالا هم بود‌‌ن.

رفتم توالت و چیز عجیبی دیدم. یه چیزی شبیه یه تکه گوشت با رگه های سفید و صورتی و بعضی قسمت‌ها سیاه. بزرگ بود اندازه یه کف دست. پرستارها که با شنیدن صدای گریه من، به گفته خودشون، فکر کرده بودن به یکی از بیمارها خبر فوت کسی رو دادن، اومده بودن اتاق ما. در سرویس رو باز کردن با دیدن چیزی که دفع کرده بودم، گفتن خودشه.

سریع منو بردن تو تخت و دو تا سرم پشت هم بهم زدن. بلافاصله بعد از دفع دردم یهو کم شد. قطع نشد. ولی خیلی کم شد. در حد درد پریود. خونریزی‌ام یهو خیلی کم شد. یهو آروم شدم. سبک شدم. درد خسته‌ام کرده بود و من داشتم خستگیِ درد رو در میکردم.

ساعت ۴:۳۰ یه رزیدنت اومد معاینه‌ام کنه که رفتارش خیلی زشت بود. با لحن بدی گفت خانوم زود باش شلوارت رو در بیار می‌خوام معاینه‌ات کنم. زود باش عجله دارم کار دارم. انگار که تو اتاقِ عمل، قلبِ مریض رو باز کردن، منتظرن ایشون بره عملِ قلب باز انجام بده.

من گفتم دلیل معاینه چیه؟ گفت می‌خوام ببینم کامل دفع شده یا نه. گفتم شما که نهایتا تو واژن رو میبینی نه داخل رحم رو. داخل رحم رو فقط با سونوگرافی میشه دید. از داخل واژن هم که معلوم نیست کامل دفع شده یا نه. از نظر من دلیلی واسه معاینه وجود نداره و اجازه معاینه ندادم. با لحن متکبرانه‌ای گفت من وقت ندارم وایستم واسه مریض توضیح بدم. بعدشم شما علم پزشکی نداری توضیح هم بدم نمیفهمی. منم گفتم من تا قانع نشم دلیلی نمیبینم که اجازه بدم معاینه بشم. اونم گفت اگه نمی‌خوای معاینه بشی برو رضایت بده ترخیص بشی.

2738

بعد از اینکه اجازه ندادم رزیدنت معاینه‌ام کنه، پرستار بخش صدام کرد. گفت چرا اجازه نمیدی معاینه بشی. گفتم ایشون میگه می‌خوام ببینم کامل دفع شده یا نه. این موضوع رو فقط سونوگرافی نشون میده و با معاینه نهایتا میتونه داخل واژن رو ببینه. مگه اینکه بخواد با ابزاری دهانه رحم رو باز کنه که در اون صورت من هرگز اجازه نمیدم کسی به رحمم دست بزنه. اگه می‌خواستم این اجازه رو بدم میرفتم کورتاژ میکردم و اینهمه درد رو تحمل نمیکردم.

خلاصه پرستار گفت که با دیدن دهانه رحم فقط می‌خواد ببینه چه دارویی تجویز کنه و اصلا به دهانه رحم شما دست نمیزنه. به هر حال من چون علم پزشکی ندارم برام روشن نشد که چه اتفاقی قراره بیفته. ولی حداقل مطمئن شدم قرار نیست با ابزار یا بدون ابزار کاری انجام بدن و فقط قراره ببینن. با این شرایط اجازه دادم بیاد معاینه کنه. ولی اونم تلافی کرد و چنان وحشیانه ابزار معاینه رو فرو کرد تو واژنم که دادم بلند شد. واقعا رزیدنت‌ها بی‌شعور، عقده‌ای، متوهم و وحشی هستن. نمیدونم فقط اینجا اینجوریه یا بیمارستلن‌های دیگه هم همین وضعیت رو دارن. ولی هر ساعتی که میگذشت بیشتر مطمئن میشدم که انجام کارهای پزشکی با حساسیت بالا تو بیمارستان‌های دولتی، اشتباه محضه.


بهم گفتن فردا منو میبرن واسه سونوگرافی و اگه بقایا نداشته باشم مرخص میشم. من نمیدونم بقایا باید چقدر باید باشه. ولی مطمئن بودم چیزی که دفع کردم به اندازه کافی بزرگ بوده که دیگه بقایا نداشته باشم.

خلاصه تا شب حالم خیلی بهتر شد. باورم نمیشد من اون لحظات رو گذروندم. یهو سبک شدم.

یه فیلم دیدم. و شب تا صبح تخت خوابیدم.


سه شنبه ۲ مهر ۹۸

صبح کلی خوشحال بودم. پا شدم آرایش کردم. موهام رو شونه کردم. منتظر بودم خبر مرخصی رو بهم بدن. گفتن باید بریم سونو. رفتم سونو. گفتن بقایا داری، ضخامت آندومتر ۳۹ میلیمتره و نمیتونی بری. 😭😭😭

انگار قرار نیست هیچی طبق میل من باشه. اینکه قرار شد بمونم یه طرف، وحشت از تکرار اون درد یه طرف. ولی چاره‌ای نبود. من انتخاب کرده بودم که درد بکشم. میتونستم برم بیمارستان خصوصی، خیلی شیک و تمیز و بی‌دردسر، در عرض یک الی دو ساعت، با بیهوشی و بدون درد کورتاژ کنم و تمام.

ولی من انتخاب کرده بودم که درد بکشم. تا رحمم به طور طبیعی و بدون دخالت دست و ابزار پزشکی پاره‌های تنم رو دفع کنه. تا آسیب نبینه. تا بتونه دوباره تو مدت کوتاهی بارور بشه. با همین انگیزه به خودم نهیب زدم جمع کن خودتو. قوی باش. تو میتونی.

برگشتم به بخش و تختم.

ساعت ۱۶ دریافت دو عدد میزوپروستول

ساعت ۱۸ شروع دردها

ساعت ۲۰:۳۰ اوج دردها و خونریزی

وقتی همون درد اومد سراغم، همون که انگار یکی دو تا پاهاش رو از تو گذاشته روی واژن و مقعدم و با تمام توان فشار میداد، وقتی دوباره احساس کردم بند بند استخوان‌هام دارن از هم باز میشن، فهمیدم وقتشه.

ولی اینبار طولانی تر و دردناکتر بود. نمیدونم من توانم کم شده بود، یا چون این یکی بزرگتر بود درد بیشتری داشت.

از طرفی به مدت تقریبا ۲۰ دقیقه گیر کرده بود تو دهانه رحم و خارج نمیشد. نصفش اومده بود بیرون و نصفش هنوز تو بود. واسه همین درد تموم نمیشد.

همون رفت و آمدهای به سرویس بهداشتی و تلاش واسه دفعش. بعد پرستار شیف شب اومد منو برگردوند به تخت و بهم سرم زد و گفت تا من نگفتم از تخت پایین نمیای. رو تخت بخواب. سعی کن گریه نکنی و به جاش نفس‌های عمیق بکشی. عضلاتت رو شل کن تا راحتتر دفع بشه. هر چی خودت رو منقبض کنی بیشتر گیر می‌کنه و سختتر میاد بیرون.

سعی کردم به توصیه‌هاش گوش کنم. شروع کردم به خوندن آیاتی که حفظ بودم. اول آیه‌الکرسی خوندم. بعد سه تا حمد به نیت شفا. خوندن همینا یه ربع طول کشید. چون درد نمیذاشت پیوسته بخونم.

وسط ناله کردن و التماس به خدا واسه تموم شدنش و قرآن خوندن در پایان اون ۲۰ دقیقه و حدود ساعت ۲۱:۱۰ یهو یه چیزی سر خورد بیرون و من از شادی و با گریه فریاد زدم آفرین، آفرین، آفرین.

باورم نمیشد که تموم شد. باورم نمیشد که این من بودم که تونستم. یه تکه بزرگ و کروی شکل به اندازه یک مشت بالاخره بعد از حدود نیم ساعت گیر بودن تو دهانه رحم اومد بیرون و درد‌‌هام رو با خودش برد. دوباره ناگهان دردم شد اندازه یه دل‌درد کمردرد پریودی و خونریزی‌ام هم همین طور‌.

اومدن نمونه دفع شده رو مثل دفعه قبل بردن برای پاتولوژی. به منم مسکن و قرص آهن دادن. خلاصه بعد از دفع و اتمام سرم یه چیزی خوردم و به امید سونوگرافی صبح فردا خوابیدم.

چهارشنبه ۳مهر ۹۸

ساعت ۹صبح منو بردن سونو. گفتن بازم بقایا داری و ضخامت آندومتر ۲۴ میلیمتره. دنیا رو سرم خراب شد ولی مثل دیروز گریه نکردم. صبر کردم بیام تو بخش ببینم دکتر چی میگه. چیزی که ازش میترسیدم این بود که بگن باید کورتاژ بشم. فکر اینکه هم اینهمه درد رو تحمل کردم هم آخرش کورتاژ بشم داشت دیوونه‌ام میکرد‌.

دکتر جواب سونو رو دید و گفت مرخصی 👍🏻👍🏻👍🏻 گفت دارو بهت میدم، یه بخشی‌اش تو خونه دفع میشه و اگه چیزی باقی بمونه با پریود بعدی دفع میشه.

برام قرص آهن و کپسول داکسی‌سایکلین و قرص مترژن نوشت و مرخصم کرد. تا همسرم بیاد و از بیمارستان بزنیم بیرون ساعت شده بود ۴بعدازظهر.


روزی که داشتم مرخص میشدم از رویان بهم زنگ زدن که جواب آزمایش انعقادیت حاضره. نوشداروی بعد از مرگ سهراب نباشه یه وقت.

ساعات اولیه بعد از ترخیص خیلی حالم خوب بود. خوشحال بودم. حال رهایی از بیمارستان، دفع موفق، امید و انگیزه واسه شروع دوباره، برگشتن به خونه بعد از سه شب که اندازه سی شب گذشته بود برام، آغوش گرم و پر از مهر همسرم، همه و همه حال منو بهتر میکردن.

ولی از فرداش ماجرا عوض شد. یهو همه چی مثل یه فیلم سینمایی شروع کردن به رژه رفتن جلوی چشمام.

روز ۴شنبه مرخص شدم. ولی روز جمعه دردهام برگشتن. همون دردی که آشنا بود. حدس زدم بازم دفع داره اتفاق میفته. جمعه رو با همون درد گذروندم و غروب جمعه یه تکه اندازه دو بند انگشت دفع شد. شنبه هم دقیقا همین طوری گذشت‌. درد شدید واژن و مقعد و دفع یه تکه دیگه. این تکه‌ها در مقایسه با چیزی که تو بیمارستان اتفاق افتاده بود شبیه به یه شوخی بود. ولی باعث شدن دوباره حال روحی‌ام خراب بشه. تا حدود ده روز بعد از مرخصی حال روحی‌ام مناسب نبود. هر وقت که تنها میشدم گریه میکردم. برای متین سوگواری می‌کردم. اشک میریختم و با عکس بقایاش حرف میزدم. ولی تصمیم گرفتم سوگواری‌هام رو بکنم، به زندگی برگردم، و خودم رو بازسازی کنم، تا بتونم آماده بارداری بعدی بشم.

بزرگترین کمک رو تو این راه همسرم بهم میکرد. محبت و بوسه و آغوشش مثل مسکن تمام دردهام رو از بین میبرد. شوخی‌هاش، خنده‌هاش، حتی حرف زدن‌هاش، باعث میشد زودتر فراموش کنم، انگار که هیچ وقت همچین روزایی نبودن. تو همچین روزایی ارزش یه انتخاب خوب، قابل لمس میشه‌. همسرم یه نمونه بی‌نظیره. با اینکه میدونم خودش هم تو این ماجرا اذیت شده، ولی مثل یه کوه محکم کنارم بود تا من بتونم بهش تکیه کنم و دوباره رو به راه بشم.

متین رو گذاشتم تو صندوقچه خاطراتم و خودم رو آماده کردم واسه ادامه مسیر.

.

تفاوت سقط و زایمان؛

مبتنی بر تجربه شخصی و کاملا غیر علمیِ خودم،


قدیمی‌ها میگن: میوه که برسه خودش از شاخه جدا میشه. ولی میوه کال رو باید با دست جدا کرد و تازه اونم به سختی.


شاید اونایی که زایمان طبیعی داشتن با خوندن این مطالب بگن اوووووه حالا انگار چیکار کرده. ما بچه زاییدیم اینقدر آب و تاب ندادیم بهش. همیشه از قدیم شنیده بودم که سقط از زایمان سختتره ولی نمیدونستم چرا.

دلیل اول: خونریزی تو سقط چندین برابره زایمانه واسه همین ضعف و بی‌حالی و ناتوانی میاد سراغ آدم.

دلیل دوم: زایمان یکباره انجام میشه ولی دفع ممکنه دوبار، سه بار، یا بیشتر باشه. مثلا برای من دو مرحله دفع در بیمارستان بود و دو مرحله تو خونه. البته تا امروز که دارم اینا رو می‌نویسم.

دلیل سوم: تو زایمان نوزاد یه موجود زنده‌اس که خودش هم داره تلاش می‌کنه برای گذر از کانال زایمان و تولد. ولی در سقط اون تکه‌های بی‌جون هیچ تلاشی نمی‌کنن و تمام بار فشار دفع فقط و فقط به دوش زنیه که داره دفع می‌کنه.

دلیل چهارم: تو زایمان شما دردی رو تحمل می‌کنین که با در آغوش گرفتن نوزادتون تموم میشه، و این یعنی انگیزه. ولی در سقط با دفع تکه تکه‌هایی از وجودتون و پایان آرزوی مادر شدن به همراهه. که این موضوع تواناییِ تحمل درد رو در آدم کمتر می‌کنه.

البته تمام این چیزایی که من میگم بر اساس تجربه شخصی خودم از سقط با دارو بود و من هیچ اطلاعی از سقط های خود به خودی یا به روش‌های دیگه ندارم و نمیدونم که اونا سختتر هستن یا آسونتر.

به اضافه اینکه سقط من یه سقط ناخواسته بود، باز ممکنه شرایط واسه اونایی که بچه نمی‌خوان و تصمیم به سقط میگیرن فرق کنه. حداقل از نظر روحی.

از نظر روحی یکی مثل من داره بچه‌ای رو از دست میده که آرزوی داشتنش رو داشته. ولی اونی که بچه نمی‌خواد احساسش اینه که داره از شر یه موجودی خلاص میشه که ممکنه اومدنش آینده‌اش رو خراب کنه. واسه همین بازم اون انگیزه بیشتری واسه تحمل دردها داره تا من.


من انتخاب نکرده بودم که بچه‌ام رو از دست بدم. من مجبور شدم.  اونم بچه‌ای که واسه به دست آوردنش مسیر سخت میکرواینجکشن رو طی کرده بودم. همین برام سختترش می‌کرد.


خلاصه که به نظر من درد زایمان اگه از درد سقط بیشتر باشه، ولی عوضش یه درد شیرینه. ولی هیچ دردی سخت‌تر و تلخ‌تر از درد سقطِ پاره تن آدم نیست.

هم جسمِ آدم درد میکشه، هم روحش. هم درد میکشی، هم نقطه، سرِ خط.

آرزو می‌کنم هرگز تجربه‌اش نکنین. 🙏🏻🙏🏻🙏🏻

عزیزم از ته دل برا مادرشدنت دعاکردم داستانت خیلی تلخ بود انشالله از این به بعد خاطرات بارداری وزایمانتو بشنویم

مهربونا واسه خونه دارشدنم صلوات میفرستین🌼🌸🌹

عزیزم اولا که متاسف شدم ،ان شاالله به زودی زود دوباره مامان میشی ویه نی نی ناز توبغلت میگیری،،،ثانیا یه خورده زیادی سخت گرفتی،،الان خیلیا با خوندن این میترسن،من خودم سیزده هفته سقط داشتم،اما اینقدر سخت نبود،زایمان 31هفته داشتم،که اون واقعا سخت بود وحکایت همین میوه نرسیده که گفتی رو داشت،،،ولی سقط اینقدرام که گفتی سخت نبود،البته برا هرکسی متفاوته با دیگری

بگو الهی امین
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز