یه روز صبح پسرمو بردم مهد، تو راه برگشت 2 تا دختر ۱۴_۱۵ ساله از جلوم داشتن راه میرفتن؛
آقا یه حرفائی بینشون ردو بدل میشد که واسه منِ متأهل قفل بود.
(با شماره بندی میگم که متوجه بشین) مثلا میگفتن؛
۱_ بوقِ اون پسره رو دیدی تو گوشیم؟
یا
۲_فلان بوق رو دیدی رفت تو اون بوق؟
۳_ بوق بوق بوق بوق بوق بوقبوق بوقبوق (شماره ۳ دیگه خیلی رکیک بود)
من دیگه نتونستم تحمل کنم و بهشون گفتم چه خبرتونه؟ شما مگه پدر مادر ندارین؟
برگشتن و گفتن به تو چه بوق بوق بوق بوق؟
دیدم اوضاع داره بغرنج میشه، آرام راهمو گرفتمو رفتم اون سمت خیابون، که یهو بوق بوق بوق بوق بوق بوق (لابد فکرکردین آماج چند تا فحش قرار گرفتم)
باید بگم اینجا رو رکب خوردین، از جائی که من حواسم پرت اون دخترا بود، ناغافل اومدم تو خیابون و در مسیر یه ماشین قرار گرفتم، راننده ش که یه مرد جوان بود، با بوقهای پشت هم منو مطلع کرد بنده خدا.
خلاصه از ماشین پیاده شد و (بوق بوق بوق بوق بوق بوق )
لابد خیال کردین دوباره بوق زده، باید بگم نه!
چند تا فحش بهم داد و رفت.
هیچی دیگه؛
منم هاج و واج و حیران و اشک ریزان و غمگین و نالان،
سریع راه خونه رو در پیش گرفتم و به این روزِ بوقی، لعن و نفرین روان کردم.