۲۱ سالم بود که با شوهرم آشنا شدم وقتی دیگه مطمئن شده بود دلمو بهش باختم بعد یه مدت گفت میخوام یه حقیقت رو بهت بگم قبلا دختری تو زندگیم بود که همه خانوادم ماجراشو میدونن خیلی دوستش داشتم بیشتر از جونم
اما رفت و با پسر داییش ازدواج کرد حتی روزی که میخواست بره آزمایش رفتم دنبالش گفتم نرو بیا با هم فرار کنیم سوار موتورش کردم اما خانوادش نذاشتن و بردنش
گفت دیگه بهش فکر نمیکنم و اون برام تموم شده
منم چون خودم گذشته تلخی داشتم پذیرفتم که فراموشش کرده و تموم شده
بعد چند ماه گفت یه حقیقت دیگه هم میخوام بهت بگم من تو جوونی و نادونی اسمشو روی دستم تتو کردم
ولی من احمق انقدر دیگه عاشقش شده بودم که چشمام کور شده بود و عقلم پاک از بین رفته بود هیچی نمیفهمیدم جز خواستن و داشتنش
گفت پاکش میکنم قول میدم همونجوری که از قلبم پاک کردم از تنمم اسمشو پاک کنم
ولی هرگز اینکارو نکرد هر وقت بهم نزدیک میشد و اون اسم لعنتی رو روی دستش میدیدم تا مرز جنون پیش میرفتم اخه چرا باید مردی که میگه دوستم داره اسم عشق سابقش رو بدنش باشه
همیشه تو اوج لذت با دیدن اون اسم سرد میشدم و عقب میرفتم خودشم میفهمه چقدر حالم بد میشه اما هیچ کاری نمیکنه
۳ سال از آشناییمون میگذره و من ابله تا دیشب فکر میکردم واقعا فراموشش کرده اما اینطور نیست اون هنوز بهش فکر میکنه 😔😔😔😔😔😔😔😔😔