سلام
دیشب داشتم انگور میخوردم یهو چنتا دونه انگور با این چوباش پرید تو گلو (از این انگور ریزا) هیچی دیگه داشتم خفه میشدم شوهرم هول کرده بود بهم گفت میتونی نفس بکشی من که یادم نمیاد انقدر چشام سیاهی میرفتو اشکام همینجور میومد ولی میگه اشاره کردی اره یهو شوهرم دست انداخت زیر پاهام بلندم کرد برعکس یه تکون داد بهم انگوره در اومد ولی گلوم کلا زخم شد
حالا چیو میخواستم بهتون یاد بدم
دیشب شوهرم خیلی شوک شده بود و ترسیده بود میگفت یهو یاد همسایمون افتادم که یه دختر هم سنو سال من بوده با مادرش زندگی میکرده همسایه جدید اومده بوده خونشون که تازه عروس داماد بودن جهازو که میچینن میان به این 2 تا میگن بیاید بالا جهازو ببینید و یه چایی باهم بخوریم
دختره از صبح حالش خیلی خوب نبوده
خونه اینا که میره یهو حالش بهم میخوره واسه اینکه تو خونه تازه عروس بالا نیاره نمیزاره بریزه بیرون و شروع میکنه دوییدن و جلو دهنشو صفت نگه داشتن
تو همین هین ببخشید ببخشید ولی استفراغ میپره تو گلوش و میره تو ریه اش
بنده خدا تموم میکنه، به همین سادگی...
شوهرم میگفت بالا خواستی بیاری تو خونه مامانم، مامانت، غریبه، تو صورت من، بالا بیار نزار بمونه
ربطی بهم نداشت موضوع من و اون دختره ولی شوهرم خیلی ترسیده بود
بچه ها شما هم حالتون خوب نبود بالا بیارید خیلی خطرناکه گویا