سلام ماه من
از آن روز آشنایی سال ها گذشته است،
و من بی تو تنها کمی از آخرین درختِ حیاطمان پیرترم.....
دلسردِ چین و چروک های چهره ام نباش،
دلسردِ این لبخند هایِ نارنجی ام نباش،
پاییز که دیگر پیر شدن ندارد....
شدم شبیه همان درخت پیر حیاط
درختی قدیمی با آرزوهایِ غمگین مثلِ یک عصا،تختِ خواب،یا تکه های چوب در کنارِ بخاری،نگاهم سرد همچون نگاهِ هیزمِ در دستم به شومینه ی خاموشِ اتاقمان.....هوای اتاقمان سرد شده و مِه غلیظی همه جارا پُر کرده،هیچ جارا نمیبینم انگار نبودن بیشتر از بودن شده.....گاهی تمامِ زندگی زرد میشود،و سبز هرچه میگردد جایی برای نشستن پیدا نمیکند.....
نگاه کن ماه من
غمی در من تکان میخورَد
مثلِ گهواره ای درباد.....
هنوز زنده ام
هنوز میتوانم بغض کنم،لبهایم را تکان بدهم،دست هایم را مُشت کنم،مرگ چیزی در من جای گذاشته است.....بی تو حس میکنم که تمامِ آمبولانس ها دارند مرا به بیمارستان میرسانند.....
همان بیمارستان که
روز خداحافظی...
دوست دارم برگردم ب گذشته،به کودکی هفت ساله که لِی لِی کنان از مدرسه باز میگشتم و درراه مدادِ قرمزَم را بر دیوار میکشیدم،مگر نمیشود روی دیوار نوارِ قلب کشید؟؟؟؟؟یک خطِ صاف بر روی دیوار میکشیدم طوری که امروز تو آن را با قَلبَت بر روی این کاغذِ غمگین کشیده ای.....سعی کن دیگر مرا نبینی
مرا نخواهی
به من دل نبندی
گاه خاطراتَت را از عزیز ترین موجودِ زندگی ات در آتش بینداز
همچون عکاسی که عکس هایِ سوخته اش از جنگلی سوخته را در آتش می اندازد.....
سی و یک مرداد۹۶
شیرین.قلیوند#