یه پسر بود به اسم مجتبی ۲ سالی بود که از همسرش جدا شده بود. دچار افسردگی شدید شده بود طوریکه زمین گیرش کرده بود بخاطر همین تحت درمان روانپزشک قرار گرفت و قرص های آرام بخش و ضد افسردگی میخورد... ( حالا مابقی داستان رو از زبون خودش بشنوید)اوایلش که تحت درمان بودم دکترا میگفتن قرصها طی دو هفته اثر میکنن و خوب میشی،دوسال گذشت و من خوب نشدم. زندگی برام مثل یه کابوس شده بود همه چیزو همه کس غریبه.. تاریکی محض. از هیچی لذت نمی بردم، یه دختر خوشکل و ناز دارم وقتی اون میومد پیشم بجای بهتر شدن، بدتر میشدم... دلم میسوخت و خیلی غصه میخوردم. چرا؟ چرا سرنوشت دخترم اینطوری شد. چند مدتی بود دخترم مرتب بهم گیر میداد که بابا زن بگیر.. سفید باشه قدشم بلند چشماشم سبز... و مرتب اینو هر روز تکرار میکرد.. تو نقاشیاش اکثر رنگها سبز بودن.خدا نکنه جایی میرفتیم که یه دختر چشم سبز هم اونجا باشه. با صدای بلند و با خوشحالی میدویید و میگفت بابا پاشو بریم.. اون دختره چشماش سبزه ، من مامان چشم سبز میخوام.
تاریکی و سردرگمی و گوشه گیری و توهم هر روز بیشتر از روز قبل میشد. دو ماهی میشه که دارم از فضای مجازی درآمد کسب میکنم... همین درآمد باعث شده که بخشی از خودمو پیدا کنم و روحیه بهتری داشته باشم.
دوهفته قبل دخترم با مادرش رفته بود مشهد. وقتی از مشهد اومد گفت بابا به امام رضا گفتم یه زن خوشکل بهت بده. برات کلی دعا کردم. منم پیش خودم میگفتم اگه میدونست چقدر از زن متنفرم هیچ وقت اینارو نمی گفت. هر وقت در مورد زن گرفتن باهام صحبت میکرد، از درون بهم میریختم ولی هیچوقت به رو خودم نیاوردم.