2733
2739
عنوان

عشق واقعی

169 بازدید | 9 پست

من ۲ ساله از خانمم جدا شدم.. خلاصه‌ای از اتفاقات این دوسال و داستان عاشقی که اکنون در حال وقوع هست رو میخوام بصورت لحظه ای با شما در میون بذارم. حساس و هیجان انگیزه و نیاز به کمک دارم. 

هر کس موافقه لایک کنه

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



2731

یه پسر بود به اسم مجتبی ۲ سالی بود که از همسرش جدا شده بود. دچار افسردگی شدید شده بود طوریکه زمین گیرش کرده بود بخاطر همین تحت درمان روانپزشک قرار گرفت و قرص های آرام بخش و ضد افسردگی میخورد... ( حالا مابقی داستان رو از زبون خودش بشنوید)اوایلش که تحت درمان بودم دکترا میگفتن قرصها طی دو هفته اثر میکنن و  خوب میشی،دوسال گذشت و من خوب نشدم. زندگی برام مثل یه کابوس شده بود همه چیزو همه کس غریبه.. تاریکی محض. از هیچی لذت نمی بردم، یه دختر خوشکل و ناز دارم وقتی اون میومد پیشم بجای بهتر شدن، بدتر میشدم... دلم میسوخت و خیلی غصه میخوردم. چرا؟ چرا سرنوشت دخترم اینطوری شد. چند مدتی بود دخترم مرتب بهم گیر میداد که بابا زن بگیر.. سفید باشه قدشم بلند چشماشم سبز... و مرتب اینو هر روز  تکرار میکرد..  تو نقاشیاش اکثر رنگها سبز بودن.خدا نکنه  جایی  میرفتیم  که یه دختر چشم سبز هم اونجا  باشه. با صدای بلند و با خوشحالی میدویید و میگفت بابا پاشو بریم.. اون دختره چشماش سبزه ، من مامان چشم سبز میخوام.

تاریکی و سردرگمی و گوشه گیری و توهم هر روز بیشتر از روز قبل میشد. دو ماهی میشه که دارم از فضای مجازی درآمد کسب میکنم... همین درآمد باعث شده که بخشی از خودمو پیدا کنم و روحیه بهتری داشته باشم.

دوهفته قبل دخترم با مادرش رفته بود مشهد. وقتی از مشهد اومد گفت بابا به امام رضا گفتم یه زن خوشکل بهت بده. برات کلی دعا کردم. منم پیش خودم میگفتم اگه میدونست چقدر از زن متنفرم هیچ وقت اینارو نمی گفت. هر وقت در مورد زن گرفتن باهام صحبت میکرد، از درون بهم میریختم ولی هیچوقت به رو خودم نیاوردم.

2740
دوستان گرامی میتونید ادامه داستان رو در بخش تبادل نظرات. خانواده دنبال کنید.  بسیار زیبا و آمو ...

😒😒😒واقعا پیش خودت چی فکر کردی؟ 

بچه بگه بابا زن بگیر😑😶😂😂😂فانتزیات رو دوس داشتم

من مادرم و هر دم دردی ز من زاده می شود.....و این کودک که در جای جای من جان گرفته....و با بطن سرد من خو گرفته...هردم خون مرا می مکد...و استخوان بودن مرا می جود...ودر من زاده می شود....من مادرم و می دانم شکست ضمیر نور چه دردی دارد...و چکیدن میل غزل ار سرانگشتانم چه وزنی دارد...ولی حیف که افتاب مرده است...و اینه چه پوج ز انعکاسی دگر بارور است.....من در عمق پوچ لحظه ها مادرم...زمانی که سکوت از صدای اشک هایم می چکید...و بوسه های پوسیده از لبانم می گریخت...فقط لحظه ها می دانستند که نگاهم ویران خواهد شد...من مادرم و لالایی هایم رفته است...تو بگو چند وقت است مرده ام؟ چند وقت است کودکم در گور خفته است؟
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز