منم مادرشوهرم اینجوریه
اوایل میومدم فقط گریه میکردم و به شوهرم هیچ نمیگفتم که بد مامانش نگفته باشم بهش
اما الان اول اینکه دیگه تنها نمیرم خونشون دوم اینکه وقتی که مادرشوهر یه چیز میگه من بلند میگم آره محسن اینجوری شده ؟؟مادرشوهرم دیگه هیچ نمیگه
از من میشنوی عروسی عقب بنداز و به شوهرت بگو من دلم میخواد از اولش خونه خودم برم
منو میخواستن خونه تو ساختمون خودشون بگیرن گفتم من اونجا نمیام ساختمون بغلی میر اما اونجا نمیرم
من دلم میخواد اول عروسی تاپ و شورت بپوشم یهو یکی میاد خونم راحت نیستم اینجوری کم کم بینمون بهم میخوره میمونی وسط جنگ من و مامانت
اوایل ناراحت شدن بعد کم کم شوهرم پذیرفت
یه جاهایی برای خراب نشدن عمیق یه رابطه یه دعواهای کوچیک خوبه