۷ سال پیش همچین روزی خواستگاری رسمی ما بود. که بابام جواب مثبت داد و قرار بله برون گذاشتن. بعد ازینکه با خانوادش رفت خونه سریع اومد دنبال من رفتیم نصف شب تو خیابون و از خوشی و ذوق نمیدونستیم چیکار کنیم.
اون شب به خودم گفتم واااای اولین باره که از شروع پاییز خیلی خوشحالم. همش با شوهرمم. از غروبا و شبای بلند و دلگیر خبری نیست. چقد قراره خوش بگذره. و همین طورم شد. درگیر زندگی شدم تا همین امروز که الان یک هفته س برگشتم خونه مامانم اینا چون باید جدا شیم. چون دیگه خیلی راحت میگه به درد هم نمیخوریم خواهش میکنم منطقی فکر کن احساسات مسخره تو بذار کنار. امروز دوباره بعد از هفت سال از شروع شبای بلند پاییز نگرانم.