2733
2734
عنوان

کی از فرداش خبر داره

761 بازدید | 50 پست

۷ سال پیش همچین روزی خواستگاری رسمی ما بود. که بابام جواب مثبت داد و قرار بله برون گذاشتن. بعد ازینکه با خانوادش رفت خونه سریع اومد دنبال من رفتیم نصف شب تو خیابون و از خوشی و ذوق نمیدونستیم چیکار کنیم. 

اون شب به خودم گفتم واااای اولین باره که از شروع پاییز خیلی خوشحالم. همش با شوهرمم. از غروبا و شبای بلند و دلگیر خبری نیست. چقد قراره خوش بگذره. و همین طورم شد. درگیر زندگی شدم تا همین امروز که الان یک هفته س برگشتم خونه مامانم اینا چون باید جدا شیم. چون دیگه خیلی راحت میگه به درد هم نمیخوریم خواهش میکنم منطقی فکر کن احساسات مسخره تو بذار کنار. امروز دوباره بعد از هفت سال از شروع شبای بلند پاییز نگرانم. 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731
2738
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687